در ستایش ...


در ستايش موهايت

می بویم گیسوانت را

تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو

شانه می زنم موهایت را

تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.


شعر می گویم برای تو

تا کلمات کیف کنند

مست شوند

بمیرند.



در ستايش دست‌هايت

وقتي كه دل دست‌هايم

تنگ مي‌شود براي انگشتان كوچكت

آن‌ها را مي‌گذارم برابر خورشيد

تا با ترکیبی از كسوف و گرما

دوري‌ات را معنا كنم.



در ستايش چشم‌هايت

دست خودشان نیست

وقتی از فرط معصومیت

با تابشی از جنس عشق

روح‌های ولگرد بعدازظهر را

بر نیمکتی سنگی

کشتار می‌کنند،

چشم‌هایت ..



مصطفی مستور

فیزیک کوانتوم

چند وقتیه که توی کتاب جهان های موازی میچیو کاکو گیر کردم. البته گرچه برای من یکم سنگینه، اما واقعاً کتاب جالبیه. این کتاب که نویسندش ( میچیو کاکو) همون فیزیک دان خوش مشرب مجری مستندهای فیزیک بی بی سی هست، تنها به مسئله جهان های موازی نمی پردازه و کتاب جامع تر از این مسائل هست. کتاب با مسائل کیهان شناسی شروع میشه و بعد توی توضیح تئوری ریسمان و تئوری M به اوج خودش می رسه. گرچه شاید مسائلی که توی این کتاب مطرح میشه ممکنه برای امثال من که توی فیزیک حرفه ای نیستیم، یکم زیادی سخت باشه، اما به نظر من ساده ترین بیان ممکن برای توضیح مسائل سطح اول فیزیک حرفه ای رو میشه توی این کتاب پیدا کرد. و اما قسمتی از کتاب:

73 درصد جهان، یعنی بخش عمده ای از آن، از نوع انرژی کاملاً ناشناخته و نامرئی به نام انرژی تاریک ساخته شده که در ساختار فضای خالی پنهان است. انرژی تاریک، انرژی هیچ، یا انرژی فضای خالی، که توسط اینشتین در سال 1917 معرفی و سپس به وسیله ی خود او رد شد ( او آن را بزرگترین اشتباه خود نامید) هم اکنون به عنوان نیروی محرک کل جهان مجدداً مطرح می شود. در حال حاضر، این عقیده وجود دارد که انرژی تاریک، میدان ضد گرانشی ایجاد می کند که باعث از هم راندن کهکشان ها می شود. سرنوشت نهایی جهان نیز به وسیله این انرژی تاریک مشخص می شود. در حال حاضر هیچ کس نمی داند که این انرژی از کجا می آید. با توجه به نظریه اخیر ذرات زیر اتمی، در محاسبه مقدار این انرژی تاریک، به عدد فراتر از ده با توان صدو بیست می رسیم. چنین فاصله ای بین نتایج نظری و داده های تجربی در تاریخ علم بی سابقه است. اینکه بهترین نظریه ما نمی تواند مقدار بزرگترین منبع انرژی در کل جهان هستی را محاسبه کند واقعاً مایه شرمساری است.

حتا صدای قلبم هم نمی آمد



می‌دانی؟

حتا صدای قلبم هم نمی‌آمد

انگار همه‌اش را برای نفس‌هایت شمرده باشم

حالا تمام شده بود...


نه اینکه ترسیده باشم، نه

فقط می‌خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم

و رفتم زیر تخت خوابیدم

که خدا

مرا بی تو نبیند ...



عباس معروفی

با مرام

نازنین روزهای سخت
لحظه ای از کنار من گذشت

با مرام از کنار ما به خنده ای گذر مکن
در جواب خواهشم، حرف عوض مکن

لحظه ای در کنار من بمان و مرد باش
مردِ مرد که نه، لااقل شبیه مرد باش
مرد سخت روزهای سرد کمی عوض شده
شل تر، بهانه گیرتر، مشنگ تر شده

دنیای سوفی


امروز بعد از حدود 5 ماه کتاب دنیای سوفی رو تموم کردم. دنیای سوفی یک کتاب فلسفی – داستانی از ژوستین گاردر نروژیست که قبلاً هم در مورد کارهای این نویسنده و ارادتم نسبت به ایشون نوشته بودم. گاردر توی این کتاب با ارجاع به این سخن گوته که میگه:" کسی که از حاصل 3000 سال تفکر بهره ای نبرد، در تنگ دستی بسر می برد" تاریخ فلسفه رو از اساطیر و فیلسوفان طبیعی پیش از سقراط تا کانت و دکارت هگل و مارکس و فروید در قالب داستانی مهیج و به صورتی بسیار ساده بیان میکنه که حتی برای کسایی که مثل من IQ فلسفی هم ندارند، قابل فهمه. روی هم رفته با خوندن این کتاب آدم کلی چیز یاد می گیره و تازه می فهمه توی این دنیا چه خبر بوده و هر کدوم از این شخصیت های بزرگ تاریخی که احتمالاً تا به حال فقط اسمشون رو شنیدیم، چکاره بودن و حرف حسابشون چی بوده. گرچه این کتاب 600 صفحه داره اما از حجمش نترسید چون گاردر از جمله ی اون نویسنده هایست که بسیار روان می نویسه و در نتیجه سرعت خواندن نوشته هاش هم سریعه. اگه می بینید که5 ماه طول کشید تا من این کتاب رو بخونم، بخاطر اینه که اصولاً بنده نمی تونم مثل بچه ی آدم یه کتاب و تموم کنم و بعد برم سراغ بعدی و در طول خوندن این کتاب هفت هشت تا کتاب دیگه رو تموم کردم. برای اینکه احیاناً غلو نکرده باشم بگذارید اسم ببرم. کتاب هایی که توی این مدت و همزمان با خوندن دنیای سوفی تموم کردم عبارتند از: 1- بدون لهجه خندین، فیروزه جزایر دوما 2- کمدیهای کیهانی، ایتالو کالوینو 3- یک زن بدبخت، ریچارد براتیگان 4- دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل، هاروکی موراکامی 5- خداحافظ گری کوپر، رومن گری 6- شازده کوچولو، دو سنت اگزوپری 7- شاهزاده ی سرزمین عشق، دو سنت اگزو پری 8- مردی بدون وطن، کورت ونه گات 9- روی ماه خداوند را ببوس، مصطفی مستور 10 – زندگی در پیش رو، رومن گری 11- دو قرن سکوت، زرین کوب 12- اقلیت، فاضل نظری. خودمم تا الان که نشمرده بودمشون فکر نمی کردم اینقدر بشن. با احتساب خود دنیای سوفی میشه سیزده تا که میکنه به عبارتی حدود دوتا و خورده ای کتاب در هر ماه. یادم باشه بعداً درباره بعضهاشون که بهتر بودن یه چیزایی بنویسم. حالا بریم سر اصل مطلب و قسمتی از این کتاب بسیار معروف که در باره ی اندیشه های سورن کرکه گور صحبت میکنه: " وقتی به کسی بدی کردی هرگز نمی دانی تو را بخشیده است یا نه. پس این برای تو اهمیت وجودی دارد. موضوعی است که سخت در فکرش هستی. همین طور نمی توانی بفهمی که آیا کسی تو را دوست دارد یا نه. این چیزیست که فقط می توان امید و باور داشت. و این چیزها برای ما مهم تر است تا اینکه مجموع زاویه های مثلث 180 درجه است. در گرما گرم اولین بوسه، آدم که به قانون علیت و یا شیوه های ادراک حسی نمی اندیشد. در مسائل مذهبی ایمان مهمترین عامل است. کرکه گور نوشت: اگر قادر بودم خدا را به طور عینی دریابم، باورش نمی کردم، ولی دقیقاً چون نمی توانم این کار را بکنم، باید او را باور بدارم. اگر می خواهم ایمان خود را از دست ندهم، باید پیوسته این تردید عینی را دو دستی بچسبم، تا آنکه در ژرف ژرفنا، در عمق هفتاد هزار پایی، ایمانم را همچنان مصون نگاه دارم."

کی میرسد باران


قاصد روزان ابری، داروک!

کی میرسد باران

من و زیور

این شعر رو در واقع آقای نصر آباد از روی اون شعر معروف مرحوم اخوان که میگه: " دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی ..." گفتن.


من و زیور
- که باشد بنده را همخانه و همسر-
نشسته ایم توی خانه زیبای باحالی
و دیگ آش جومان بر سر بار است
و ما را استکانی چای در کار است
غم و رنج و عذاب و غصه در این خانه متروک است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان که می بینی،
حسابی کیفمان کوک است!

اگر زیور به من گوید که: " ملا جان!"
جوابش می دهم با مهربانی: " جان ملاجان!
من از تو نگسلم تا هست جانی در بدن، پیوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند...!"

بیا نزدیک ملاجان!
زپشت پنجره بنگر خیابان را
بفرما کیست این مردی که می آید؟
- کدامین مرد زیور جان؟!
همان مردی که شاد و خرم و مسرور
برامان دست می جنباند از آن دور ...!
- بلی می بینمش، اما نمی دانم که نامش چیست.
گمان دارم که او بی توش مردی، راه گم کرده ست
و شاید باد دیشب جانب این سمتش آورده ست !
- ببین ملا! عجب خوشحال و شنگول است !
و خورجینش از این جایی که می بینم پر از پول است
گمانم بخت گم گردیده ی ما باشد این موجود فرخ فال
به قول یقنعلی بقال:
"برآمد عاقبت خورشید اقبال از پس دیفال"

- عیال نازنینم، اندکی خاموش
همای بخت و اقبال تو، دارد می تکاند پاچه هایش را !
و دارد می نماید سینه اش را صاف
بیا بشنو، ببین دارد چه می گوید:
- هلا، ای شهروندانی که بی تزویر و بی ترفند
شکفته روی لب هاتان زشادی، غنچه لبخند
منم، من، شهرداریمرد گلدانمند
منم مرد عوارض گیر خودیاری ستاننده
منم، من، خانه های بی مجوز را ، بنا، از بیخ و بن کنده!
منم بیچارگان را درد بی درمان!
منم چونین ... ، منم چونان !


دو روزی رفته از آن روز ...

من و زیور
نشسته ایم ، زیر سایه کاج کهنسالی !
و آنک بچه هامان نیز
به بازی، داخل ویرانه های خانه مشغولند
و من قدری بداحوالم
دلم آن سان که می بینی، دچار رنج و بی صبریست
و چشمانم، کمی تا قسمتی ابریست!
دگر زیور نمی گوید که : " ملا جان!"
و من دیگر نمی گویم: " بفرما، جان ملا جان!"
چرا؟ چون خانه مان یاذآور ویرانه های آتن و بلخ است
و ما اوقاتمان تلخ است!


ابوالفضل زرویی نصرآباد









گفتگو با سایه

و اما اواخر هفته توی کتابخونه ی دانشکده ی فنی نشسته بودیم که بعد از اینکه کار روی مقاله ی پروفسور المان مرزی یعنی جناب امین خان کمالی تموم شد با نوید خان علاف الممالک رفتیم بیرون کتابخونه که یه حال و هوایی عوض کنیم. جلوی در فنی متوجه تعدادی جوان بالای هفتاد سال شدیم که به طور مشکوکی توی سالن دانشکده می پلکیدن. دروغ چرا! تا مرگ یک، دو، سه ، چهار ( پرویز فنی زاده- دایی جان ناپلئون ) – رفرنس دادن که میگن اینه ها،قابل توجه آقا مهرداد نعیمی- اول جهت فضولی و سرو گوش آب دادن به جمع این مهندسین بالای 70 سال نزدیک شدیم اما بعدش هم که فهمیدیم اینها اعضای کانون فارغ التحصیلان دانشکده ی فنی هستن، پذیرایی و مخصوصاً اون شیرینیهای تازه (که فکر کنم نوید 10 – 15 تاشون رو خورد) باعث شد تا مابیشتر به موضوع جلسه و گردهمایی این مهندسین باحال علاقمند بشیم. خلاصه کاشف به عمل اومد که قراره بعد از پذیرایی فیلمی به عنوان " گفتگو با سایه" از خسرو سینایی نمایش داده بشه و ما هم دیدیم که بعد از یک روز پر کار کاری که هیچ کار مفیدی هم نکردیم، دیدن یک فیلم می چسبه، از خدا خواسته رفتیم جلوتر از بقیه نشستیم تو سالن.
فیلم در واقع یه مستند داستانی در مورد زندگی صادق هدایت و بطور ویژه "بوف کور" اون مرحوم بود.
از اونجایی که اصولاً بنده یکم گیر تشریف دارم، وقتی روی یه نویسنده یا شاعر بخصوص زوم می کنم تا همه کارها و چند تا کتاب در مورد زندگی و افکار اون طرف نخونم و کاملاً با طرز تفکرطرف آشنا نشم و ته توی ماجرا رو در نیارم، ول کن معامله نیستم. خواندن 5 کتاب در مورد زنگی سهراب که خودش کلاً دوتا کتاب داره یا یازده کتاب میلان کوندرا و... از جمله ی این مواردند، اما در مورد هدایت که یه دوره ای - فکر کنم حدود یک سال و نیم پیش – تمام کتاب هاش رو خوندم و بعد هم حتی یه روز به پاس بزرگداشت جایگاه این مرد، به یادش یه قهوه ای هم توی کافه نادری نوش جان کردم، ولی هیچ وقت بیشتر از این به شخصیت این مرد نزدیک نشده بودم تا اینکه این فیلم چیزهای خیلی زیادی از زندگی این مرد حساس و تنها برام روشن کرد مثل وجود ترز توی زندگی هدایت ( که همیشه خودم دنبالش می گشتم)، علاقه ی هدایت به سینما و تأثیر پذیرفتنش از سینما و فرهنگ بودایی. دونستن محل کافه پرنده ی آبی و نهر سورن و شهر مردگان هم چونکه قبلاً بارها و بارها از کنارشون رد شده بودم برام بسیار جالب بود.
از اونجایی که فیلم بر اساس یک تحقیق که در مورد هدایت انجام شده بود، شکل گرفته بود، از لحاظ دقت و مطالب بسیار قوی و غنی بود و این خودش توی فیلم نامه های آبکی این روزهای سینمای ایران نوبریست.فیلم اطلاعات خوبی در مورد زندگی خصوصی و روحیات هدایت در اختیار مخاطب می گذاشت و بعد از مشخص کردن شرایطی که هدایت در اون قرار داشت به نقد دیدگاههای اون می پرداخت و در آخر هم به صورت دقیقی به واکاوی داستان بوف کور پرداخته و به جستجوی نشانه هایی از تأثیرات تجارب و زندگی شخصی هدایت بر داستان می پرداخت. در بین مستند های بیوگرافیکی که تا به حال دیده بودم این فیلم با توجه به ارئه ی یک بررسی همه جانبه، بیطرفانه و منطقی ازقدرت خوبی برخوردار بود و می تونست نمونه ی یه فیلم مستند قوی باشه. اما نمی دونم که چرا جناب سینایی اصرار داشتن که یه فیلم داستانی بسازن. به نظر من توی این فیلم اونقدر به وجه ی مستند فیلم پرداخته شده بود که باعث شده بود که تا حدودی به وجه داستانی فیلم لطمه بخوره. قالب کلی داستان فیلم از همشهری کین اورسن ولز گرفته شده بود و سعی سه محقق ( یک استاد ادبیات، یک منتقد فیلم و یک باستان شناس) رو در پیدا کردن رمز جمله ای که در یک جلسه ی احضار روح شنیده بودند نشان می داد. البته همون طوری هم که در فیلم و از زبان خود صداق هدایت در مورد تقلید گفته می شه ( بیان عقاید جدید با استفاده از قالب هایی که از قبل وجود دارند)، این موضوع فی النفسه ایرادی نداره اما به نظر من در پرداختن وجه داستانی فیلم می شد بیشتر کار کرد. دیالوگ ها بیشتر شبیه متن یه نقد ادبی شده بود که فقط برای اینکه به شکل یک گفتگو در بیان، بین شخصیتهای فیلم تقسیم شده بودند. از طرف دیگه بازی ها به خصوص بازی شخصیت استاد ادبیات بسیار مصنوعی، اغراق شد و شعاری از آب در اومده بودند. خیلی از سکانس ها شبیه سخنرانی های ادبی و اجرای نمایشنامه های رادیویی شده بود. در کل حرفی که توی کار زده می شد یک سرو گردن از طرز گفتن اون حرف بالا تر بود. پایان فیلم هم به نظر من خیلی خوب از آب در اومده بود و جناب سینایی استادی و تجربه خودشون رو توی سکانس های آخری نشون داده بودند.
از گپ صمیمانه ی بعد از نمایش فیلم با آقای سینایی (که نمی دونم چرا همیشه شخصیت و استایلش منو یاد حامد خان خانجانی می اندازه ) بسیار لذت بردم و در مورد اون بغض و حلقه ی اشک توی چشم های این مرد هنرمند و حساس در هنگام تقدیر و تشویق حاضرین هم که نمی دونم چی باید گفت که غربت و مظلومیت هنرمندها این روزها قلب آدم رو به درد میاره...
آقای سینایی عزیر من هم با شما موافقم! و فکر می کنم که اگر هدایت آن روز ترز را در پاریس پیدا می کرد، حداقل یک روز دیرتر شیر گاز را باز می گذاشت.....

چند کیلو خرما برای مراسم تدفین

در ادامه ی وقایع هفته ی گذشته (والا منظور فقط همون چند روز خوب با کیفت دی وی دی است) که منجر به ایجاد یک حالت خوب در اندرونمان شد، این هفته نیز کم بی خیر و برکت نگذشت و ما به صورت تقریباً غیرمنتظره شاهد چند برنامه خوب البته فرهنگی بودیم. آقا این هفته ما دوتا فیلم خوب دیدیم. اولی اویل هفته بود. توی فاصله ای که برای دیدن دکتر گتمیری بزرگ داشتم توی دانشکده ی فنی پشت در اتاقشون کشیک می دادم، یه سری به دانشکده ی حقوق زدم و درست سر قسمت های اصلی نمایش فیلم " چند کیلو خرما برای مراسم تدفین " سامان سالور رسیدم. واقعاً قبلش فکر نمی کردم به این خوبی باشه. یه فیلم تقریباً بی عیب و نقص با اون فضاهای رومانتیک نیمه فانتزی یکم تاریک که عاشقشون هستم. اجرای حرفه ای و بازی های عالی هر سه بازیگر اصلی فیلم. متأسفانه اسم اون بازیگری که با لحجه بازی می کرد و نمک فیلم هم بود رو نمی دونم ولی کارش درست بود و به اندازه. اما از محسن طنابنده که خودش هم دستی در نوشتن داره و چند وقتی هم هست که جایگاه خودش رو به عنوان یک بازیگر مسلط تثبیت کرده بگذریم، الحق که بازی محسن نامجو به عنوان یه خواننده- بازیگر فراتر از حد انتظار بود. هرچه استایل این هنرمند توی عالم موسیقی خاص و عجیب و غریبه، بازیش توی این فیلم خیلی روان و رئالیستی از آب درآمده بود. محسن خان نامجو جلوی دوربین خیلی راحته، انگار نه انگار که این آقا بازیگر حرفه ای نیست و پا به پای هم بازی هاش جلو میاد. ناگفته نمونه که به نظر من فیزیک محسن نامجو هم به درآمدن شخصیت این نقش خیلی کمک کرده بود که البته اون رو هم می بایست به حساب کارگردان و انتخاب مناسبش گذاشت. موقع خروج از سالن جواد خان طوسی رو دیدم که برای نقد بعد از فیلم می اومد، اما من نمی تونستم برای جلسه ی نقد بمونم چونکه می بایست برمی گشتم سر پُستم، جلوی دفتر دکتر گتمیری...

اشعار اکبر اکسیر

صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
***
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
***
پزشکان اصطلاحاتی دارند که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!
اکبر اکسیر

شعر فارسی – ترکی


شاعر این شعر آدم معروفیه اما به دلیل مسائل امنیتی من اسمشو اینجا نیاوردم. اونا که می دونن به اونا که نمی دونن بگن.

هوا « چوخ » ناجوانمردانه سرد است، آی ...
« منیم دیل دان»
که یعنی از دل من
( فارس ها گویند!)
بر آید ناله ای پرسوز
از این سرمای وحشتناک مثل « بوز»
یعنی یخ!
به روی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده ست
و یک مأمور شهریدار
-که یعنی شهرداریلار-
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست !
و من افسوس، گمگینم !
از ین سنگینی « داش» سار صاندوخ لار
در این سرمای پر از « گار»
یعنی برف !

به منزیل می رسیم، هیشکیم میان منزیل ما نیست
ندا در می دهم:
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما، جعفرا، گول باجیا، مش ممدا،
جبار و جیرانا !
کسی آنجاست !؟
اولوم من ( من بمیرم)
هیچ کس آیا میان بیز اویمیز نیست ؟
کسی « بوردا» نمی آید که صاندوخ مرا « ال دن» فرو گیرد ؟!
خدایا من چه تنهاییم !

صدایی در نمی آید ز یک « بیل بیل»
مرا تنهاست اکنون « دیل»
( که این « دیل» را که من می گویم اینک
این همان،
در فارسی، « گلب» است
همان، کو می شود اعمالی جراحی به روی آن !)
هاوا دلجیر
خیابان تنگ
«گاپ» لار بسته
«شوشه» لار شکسته
و « اوشاقلار» رفته از «بوردا» به «هاردا» یی که می دانید
ولی جیران
کوجا رفته است؟
هوا سرد است!

I fear that I always be a lonely number like root three

چند وقت پیش یه فیلم مزخرف درجه سه هالیوودی ( همان سخیف خودمان) دیدم به اسم Harold and Kumar escape from Guantanamo Bay. گرچه کلاً دیدن اینجور فیلم ها چیزی جز وقت تلف کردن نیست ولی سکانس آخر فیلم که پسر دانشجوی اهل ریاضیات فیلم یه شعر برای دختره میگه، دیالوگ های جالبی داشت که شاید ذکرشون اینجا خالی از لطف نباشه:

I fear that I always be a lonely number like root three.
A three is all that’s good and right
Why must my three keep out of sight?
Beneath a vicious square- root sign?
I wish instead I were a nine
For nine could thwart this evil trick
With just some quick arithmetic
I know I’ll never see the sun as 1.7321
Such is my reality
A sad irrationality
When, hark, just what is this I see
Another square root of a three
Has quietly come waltzing
By together now we multiply to form a number we prefer rejoicing
As an integer we break free from our mortal bonds
And with a wave of magic words
Our square- root signs become unglued
And love for me has been renewed

عشق دستمال کاغذی به اشک !


دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !با من ازدواج می‌کنی؟




اشک گفت: ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش!




دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد




آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد




رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.

اعتراف

برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم
و همه ی گناهانم را اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین
علف ها، بی واسطه با خدا سخن می گویند.

دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل


اوایل هفته بود، حدود ساعت 1.5 نیم بعد از نیمه شب بود که یکی از دوستان SMS داد که: " آقا رمان جدید چی اومده؟" و من هم کتابی رو که همون لحظه داشتم می خوندم بهش معرفی کردم. یعنی کتاب " دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل -هاروکی موراکامی".

البته این کتاب رمان نیست و یک مجموعه ی داستان کوتاهِ، ولی اگه شما هم مثل این دوست ما دنبال کتاب های داغِ تازه از تنور در اومده هستید، می تونه گزینه ی خوبی باشه. خوب حالا خود کتاب. " روزی روزگاری در جایی دختر و پسری زندگی می کردند. پسر 18 سال داشت و دختر 16 سال. پسر خیلی خوش قیافه نبود و دختر هم زیبایی خاصی نداشت. آنها فقط پسر معمولی تنها و دختر معمولی تنهایی بودند همانند دیگران. اما با تمام وجود یقین داشتند که جایی در این دنیا مرد صد در صد دلخواه و زن صد در صد دلخواه آنان زندگی می کند. بله، آنها به معجزه ایمان داشتند و آن معجزه حقیقتاً به وقوع پیوست. یک روز آنان در گوشه ای از خیابان به هم برخوردند. پسر گفت: " شگفت انگیزه، من در تمام زندگی ام دنبال تو بودم. شاید باورت نشود، ولی تو دختر صد در صد دلخواه منی." دختر به او گفت: " تو هم مرد صد در صد دلخواه منی، دقیقاً با همون جزئیاتی که تصور می کردم. مثل یک رویاست." آن ها روی نیمکت پارک نشستند، دستان همدیگر را گرفتند و ساعت ها و ساعت ها ماجرای خودشان را برای همدیگر تعریف کردند. آن دو دیگر تنها نبودند. هر کدام فرد صد در صد دلخواهشان را یافته بودند و یافته شده بودند. چقدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزه ی آسمانی. با این حال، وقتی نشستند و با هم صحبت کردند، ذره ی بسیار کوچکی از تردید به دلشان راه پیدا کرد. آیا حقیقت داشت که رویایشان به این آسانی به واقعیت بدل شده بود؟ وقفه ی کوتاهی در گفتگویشان به وجود آمد، پسر به دختر گفت: " بیا خودمونو امتحال کنیم. فقط یک بار. اگر که ما واقعاً عاشق همدیگر باشیم، یه وقت، یه جایی، حتماً دوباره همدیگه رو می بینیم و وقتی این اتفاق افتاد و فهمیدیم که واقعاً عاشق همدیگر هستیم، بلافاصله ازدواج می کنیم." و دختر هم قبول کرد. بنابراین آن دو جدا شدند. دختر به سمت شرق رفت و پسر به سمت غرب. اما امتحانی که اونها در موردش توافق کرده بودند، اصلاً لزومی نداشت. آنها آنقدر جوان بودند که فهمیدن چنین چیزهایی بریشان ممکن نبود و امواج سرد و بی احساس سرنوشت آن دو را بی رحمانه در خود فرو برد. زمستان یک سال هر دوی آنها آنفلوآنزای فصلی شدیدی گرفتند و پس از هفته ها سرگردانی میان مرگ و زندگی همه ی خاطرات سالهای گذشته را از یاد بردند. با این حال آن دو، جوانهای ساده و مصممی بودند که با تلاش های بی وقفه شان بار دیگر توانستند شعور و آگاهی را که برای بازگشتن به اجتماع لازم بود بدست آورند. خدا را شکر که آن دو شهروندان شریفی شدند که می دانستند که چگونه از یک ایستگاه مترو به ایستگاه دیگر بروند و حتی قادر بودند نامه های سفارشی را در اداره ی پست ارسال کنند. آن ها باز هم عشق را تجربه کردند. عشقی تا حد هفتاد و پنج یا هشتاد و پنج درصد. زمان با سرعت تکان دهنده ای گذشت. به زودی پسر سی و دو ساله شد و دختر سی ساله. در یک صبح زیبای ماه آوریل پسر دنبال یک فنجان قهوه بود تا روزش را با آن شروع کند و در همان حال دختر برای ارسال نامه ای سفارشی از شرق به غرب می رفت، درست در امتداد همان خیابان باریک در محله ی هارویوکوی توکیو، آنان در آن گوشه از خیابان از کنار هم گذشتند. پرتوی ضعیفی از خاطرات گذشته برای لحظه ی کوتاهی در دل هایشان سوسو زد. هر یک نفسش را در سینه حبس کرد و می دانست که: " آن دختر، دختر صد در صد دلخواه من بود." " آن مرد، مرد صد در صد دلخواه من بود." اما پرتوی خاطراتشان بسیار ضعیف بود و دیگر وضوح چهارده سال قبل را نداشت. آنان بی هیچ گفتگویی از کنار هم گذشتند و برای همیشه در میان جمعیت ناپدید شدند. ماجرای غم انگیزی است، این طور نیست؟" خوب این هم یک نمونه ی شرقی بود از بحثی که قبلاً هم توی این بلاگ مطرح کرده بودیم( نصیحت پدرانه) و نشون میداد که کلاً این جور حماقت ها یک مسئله ی اینتر نشنال هست. یه ورژن خوب دیگه از این داستان، فیلم Serendipity هست با بازی John Cusack و Kate Beckinsale که به واقعیت بیشتر نزدیکه چون توی این فیلم، دختر هست که این پیشنهاد احمقانه رو مطرح می کنه ( شبیه کتاب دختر پرتقالی ژوستین گاردر).

البته من از داستان " مرد یخی" و همینطور " قلوه سنگ " این کتاب هم خیلی خوشم اومد.

کلمات با شخصیت

یه روز توی کلاسی نشسته بودیم و منتظر شروع کلاس بودیم که یکی از همکلاسی ها که مشغول ورق زدن کتاب بود گفت: " وای چه جالب! من عاشق گرامر های درس امروزم."
با تعجب پرسیدم: " عاشق گرامر؟!!"
گفت: " بله البته. عاشق گرامر."
" تا به حال به فکرم نرسیده بود که بشه " عاشق" رو برای رخت و لباس و دو خط گرامر یه زبان خارجی هم استفاده کرد."

فکرش رو بکنید، وقتی بشه کلمه ای مثل " عشق" رو که قرن ها عرفا و فلاسفه درباره اش گفتن و نوشتن، اینقدر ساده و آسون خرج کرد، چه بر سر باقی لغات این زبان مظلوم میاد.
همیشه بین فکر و عمل ما فاصله بوده. ادعای روشنفکری داریم و از " رومی" و افکارش حرف می زنیم و دنبال اثبات ایرانی بودن مولاناییم و مرسی و سی یو تومارو بلغور می کنیم، اونوقت اون جوون بیچاره که میگه " چاکریم" ( تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارقت دوزم کنم شانه سرت – مولانا، مثنوی) رو به امل بودن و بی کلاسی متهم می کنیم.
وا... به خدا کلمات هم حرمت دارن، شخصیت دارن، روح دارن و ما آدم ها تنها موجودات زنده ی این کره ی خاکی نسیتیم. آره کلمات به دنیا میان، زندگی می کنند و می میرند. مثل هزاران کلمه و اصطلاح فارسی که خیلی وقته که منغرض شدن ودیکه سالهاست که کسی ازشون استفاده نکرده.
نمی دونم " زنده باشید" یا " دم شما گرم" چه چیزی از " مرسی" کم داره. دو تا اصطلاح با معنی و پر از زندگی، صد در صد مثبت و منبع انرژی، در مقابل " مرسی" ای که فقط و فقط یک آواست و یک آهنگ. شاید بعضی از کلمات یک معنی رو برسونن، ولی یک حس رو منتقل نمی کنند. ایرانی بودن فقط به دنبال خلیج فارس و مولانا بودن نیست. ما چیزهای دیگری هم داشتیم که ازمون گرفتن.

مگسی را کشتم




مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه مشهورش تا به این حد گندم!!!
...ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد


مگسی را کشتم

کمدی های کیهانی


اخیراً کتاب کمدی های کیهانی جناب کالوینو رو تموم کردم. البته به لطف دوستی که اگر نبود، من با اون شناختی که بواسطه ی خوندن "ابر آلودگی" از کالوینو پیدا کرده بودم، شاید تا صد سال دیگه هم سراغ کتاب دیگه ای از اون نمی رفتم.
کمدیهای کیهانی در واقع شامل یک سری داستان کوتاه تخیلی است که هر کدوم بر مبنای یک فرضیه یا واقعیت علمی، نوشته شده اند. ایده ی اصلی کتاب و تخیل و خلاقیت نویسنده، به خودی خود، با توجه به سالی که کتاب نوشته شده قابل توجه است.
چیزی که من باهش مشکل داشتم عنوان کتاب بود. شاید هیچ چیز بهتر از کلمه ی کیهانی نمی تونست فضای کتاب رو نشون بده. ولی چرا کمدی؟ به نظر من که داستان های این کتاب خیلی هم جدی بودن. بعضی بسیار تأمل برانگیز (مثل سالهای نوری و بدون رنگ) و بعضی هم عاشقانه ( فاصله ی ماه) و حتی اجتماعی ( دایی آبزی). اصولاٌ من با تعریف این خارجی های زبون نفهم از کمدی مشکل دارم.
از حق که نگذریم، کتاب ترجمه ی خوبی داشت. قبلاً از کارهای این مترجم (موگه رازانی) نخونده بودم.
به دنبال سلسه ی کشفیاتم در عالم هنر – مثل کشف شباهت 98 درصدی داستان " موز ماهی" کتاب 9 داستان سیلینجر با فیلم " پری" جناب مهرجویی، یا کپی برداری فیلم " How we loose our friends and ailient people" از روی فیلم " آپارتمان" مرحوم بیلی وایدلر- فکر می کنم کمپانی فیلم سازی Dream works برای طراحی لوگوی خودش از بخش پایانی یکی از داستان های این کتاب به اسم " فاصله ی ماه" الهام گرفته.
بخشی از داستان فاصله ی ماه:
این بازگشت و یافتن دوباره ی وطن خیلی شیرین بود. اما فقط با درد و اندوه با کسی که آن بالا رها کرده بودم فکر می کردم و چشم هایم برای یافتن او به ماه دور از دسترس خیره شده بود. و او را دیدم. همان جا که رهایش کرده بودم، روی ساحلی که درست بالای سرمان قرار داشت. بی صدا دراز کشیده بود. به رنگ ماه در آمده بودو چنگش را در بغل گرفته بود و یکی از دست هایش را برای ایجاد نغمه ای آرام و نادر تکان می داد.
امروز هم که ماه به این دایره ی کوچک تخت تبدیل شده، هنوز او را همین طور به خاطر می آورم. همیشه، از وقتی که هلال ماه ظاهر می شود به دنبال او می گردم، و هرچه بزرگتر می شود بیش تر فکر می کنم او را می بینم، او یا چیزی از او را، اما فقط او را، در هزار و یک صورت مختلف. او که ماه را ماه کرده و در شب های بدر سگ ها را به زوزه کشیدن وا می دارد و البته مرا نیز که با آن ها همراهی می کنم.
کمدیهای کیهانی- ایتالو کالوینو

منهای دو




در یک کلام، منهای دوی رشیدی از اون تیپ کارهایست که بعد از دیدنش به آدم احساس حماقت دست نمیده. سرگرم کننده و خوب.
داستان کار خیلی شبیه به فیلمی بود به اسم Bucket List ( فکر کنم 2006 یا 2007 ) که توی اون فیلم مورگان فریمن و جک نیکلسن نقش دو تا پیرمرد در آستانه ی مرگ رو بازی می کنن. البته پیر مردهای اون فیلم بعد از اینکه می فهمن وقت زیادی براشون باقی نمونده، یه Bucket List (لیست آرزوها و کارهایی رو که همیشه دوست داشتن انجام بدن) تهیه می کنند و از بیمارستان می زنن بیرون تا آخرین شانسشون رو امتحان کنند. در مقایسه باید بگم که شباهت دو تا کار بیشتر از خط کلی و فرم داستان است و روح حاکم بر کار و حرف اصلی هر دو اثر کاملاً مشابه است. آدم داستانی در مورد مرگ و نیستی می شنود و در عین حال به زندگی و بودن فکر می کند. در انتهای تماشای کار یه نوع حس امید و زندگی توی آدم باقی می مونه. گرچه درباره ی پایان و خاتمه ی دو زندگی با ما صحبت می کنند اما ما به آینه و ادامه می اندیشیم.
به نظر من این انتقال حس امید در فیلم بهتر از آب در اومده بود تا کار رشیدی. توی فیلم با نوشتن اون لیست این مفهوم در سرتاسر فیلم و به نوعی یکنواخت تر و البته غیر مستقیم تر به مخاطب منتقل می شد و در عوض توی منهای دو این بار توی پرده ی آخر و دیالوگ های پگاه آهنگرانی متمرکز شده بود. به نظر من این یه کم کار رو شعاری کرده بود اونقدر که فقط کم بود بعد از دیالوگ های پگاه، اون آهنگ محمد اصفهانی که میگه: " ای ساحل آرامشم سوی تو پر می کشم ..." رو هم پخش می کردند.
حسن معجونی و سیامک صفری که این روزها توی اوجند، عالی بودند.
لیلی رشیدی، همون لیلی رشیدی مکاشفه و پرفسور بوبوس بود – البته توی بوبوس پارتنرش، ستاره پسیانی به بازیش خیلی کمک می کرد.
باران کوثری (مثل هانیه توسلی توی بوبوس) نشون داد که برای تئاتر ساخته نشده. یه جور دستپاچگی رو می شد توی بازیش دید.
پگاه خوب بود. یعنی اگه بخوام بهتر بگم خوب انتخاب شده بود ( برای نقشی که پیش تر قرار بود لیلا حاتمی بازی کنه و برای همین هم 2 ماه با گروه تمرین کرده بود).
گرچه محافضه کار بودن برای آدمی به سن و سال رشیدی (که یه مسئولیتی هم در تئاتر داره) عیب محسوب نمی شه، اما او هم به نوبه خودش تیکه ی سیاسیش رو انداخت. اونجایی که توی سالن رقص مرد همراه دختر رقصنده به پیرمرد میگه: اما آقا من فقط چند دقیقه جام رو به شما قرض دادم و سیامک صفری جواب می ده که: ای آقا! کی این روزها سر جای خودشه، که تو سر جات باشی؟
روی هم رفته کار خوبی بود، خوشمان آمد.

Saint Augustinus


راستش الان میخواستم یه پست جدید با کلی نصایح پدرانه و سعدی وار رو بنویسم اما وقتی که صفحه یبلاگ رو باز کردم و آخرین پست رو که به یه جمله از آگوستین مربوط می شد رو دیدم نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم یکم درباره این جناب آگوستین قدیس بنویسم. یه ضرب المثل کامبوجی هست که میگه " پست, پست میاره".
این جناب آگوستین که داستان زندگی خیلی جالبی داره, از اون دسته از شخصیت های مذهبی بزرگ کلیسای کاتولیکه که بین فلاسفه ی محترم هم جایگاه ویژه ای داره. قضیه آشنایی بنده و ایشون بر میگرده به کتابی به اسم " فلسفه برای گاوها" یا یه همچن چیزی که چند سال پیش خوندم و پر بود از دیدگاهها و جملات مشهور تعداد زیادی از فیلسوفهای بزرگ. گرچه من اون کتاب و خیلی سرسری خوندم و ازش گذشتم ( چون اصولاٌ من اهل فلسفه نیستم ) اما میون کسانی مثل: امپروکلس, دموکریت, ارسطو اسپینوزا, جان دیویی و خیلی های دیگه, حرفای این جناب آگوستین بیشتر به دلم نشست ( یعنی بیشترارتباط برقرار کردم) و این چیزهایی هم که نوشتم مربوط به یادداشت هام از اون کتابن.
حالا این قضیه گذشت تا اینکه چند وقت پیش کتابی خوندم از نابغه بزرگ داستان نویسی معاصر, جوستین گاردر نروژی – که نمی دونم چرا تا حالا اینجا درباره اش چیزی ننوشتم و بحث های گاردر شناسی رو به پا نکردم- به اسم " زندگی کوتاه است" . این کتاب که با بقیه ی کارهای این خدای خلاقیت کاملاٌ فرق داره، در واقع ترجمه ی یک نامه ی بسیار قدیمی از زبان لاتینه که فیونا معشوقه سابق آگوستین قدیس( که چندین سال با همم زندگی می کردند و از هم یه پسر کاکل زری هم داشتن ) که بعد از اینکه به اجبار و با دخالت های مادر جناب آگوستین از هم جدا میشن (این همه یه نمونه ی تاریخی از دعوای مادر شوهر و عروس در حدود 1400 سال میلادی ) برای آگوستین می نویسه و با دلایل محکم و منطق ( که از خانوم ها بعیده! ) به نقد تفکر جناب آگوستین بزرگ که دیگه توی اون زمان بعد از توبه ی تاریخیش و نوشتن مجموعه ی ده جلدی اعترافاتش اسقف اعظم و در اوج تعقل و تذهیب نفس بوده می پردازه و به حق هم خیلی جالب جواب آگوستین بزرگ رو می ده. خوندن این کتاب رو مخصوصاٌ به خانم ها ( البته در صورت داشتن جنبه ) توصیه می کنم. و حالا به رسم همیشه تکیه ای از کتاب :
می لرزم و میترسم از اینکه روزی بیاید که مردان کلیسای کاتولیک به قتل عام زنان حکم کنند. اسقف عزیز، چرا باید چنین اتفاقی روی دهد؟ حتماٌ به این دلیل که شما ماهیت روح خودتان را مردود می دانید. و به خاطر چه کسی؟ بله، حتماٌ خواهی گفت به خاطر خدا. همان خدایی که آسمان را بر فراز و زمین را زیر پایمان آفرید. و خنده دار این است که همین خدا زنان را نیز آفرید که شما مردان را به زمین ارزانی دارند.
"اگر خدایی وجود داشته باشد، حتماٌ باید از درگاهش طلب بخشش کنید. شما عشق میان زن و مرد را مردود می دانید. شاید خداوند شما را برای این گناه بزرگتان عفو کند و البته گناه بزرگتر شما این است که این کارها را به نام خدا انجام می دهید.
من حرفهایم را زدم و روحم را نجات دادم. و اکنون اسقف عزیز، اکنون باید جام را سرکشید."
( زندگی کوتاه است- ترجمه مهرداد بازیاری – نشر هرمس)
و این هم چندتا جمله ی دیگه از آگوستین:
تا ایمان نیاوری، نمی فهمی
وجدان و آبرو دو چیز است، وجدان برای خود توست، و ابرو برای همسایه ات
و این یکی که از همه باحال تره :
خدایا کمکم کن به خلوص برسم اما، نه حالا.

ايمان

ايمان اعتقاد به چيزي است كه نمي بينيم
پاداش اين ايمان ديدن چيزي است كه به آن اعتقاد داريم.
آگوستين قديس

اثبات وجود خدا با استفاده از سري ها

اين مطلب رو ازجلد اول كتاب حساب ديفرانسيل و انتگرال سيد موسوي مي نويسم. حداقل هم دوره اي هاي من كه بايد يادشون مونده باشه همون كتابهاي 700- 800 صفحه اي باحال . نمي دونم الان هم كنكوريها همونو مي خونن يا مثل خيلي چيزهاي ديگه توي زندگي ما نسل سوختته اونم منغرض شده. به هر حال براي اين روزها كه اينجور بحث ها بازارشون داغه، بايد خالي از لطف نباشه حداقل از لحاظ نوستالژيك.

به تساوي هاي زير توجه كنيد.
0= 0 + 0+ 0 + 0 + ...
= (1-1)+(1-1)+(1-1)+ ...
= 1-1+1-1+1-1+ ...
حالا اولين 1 رو كنار ميگذاريم و بقيه ي جملات رو به صورت زير دسته بندي مي كنيم :
= 1+(-1+1)+(-1+1)+(-1+1)+...
= 1 + 0+ 0+ 0+...
= 1
گيدو اوباادوس گمان مي كرد كه اين استدلال، اثباتي براي وجود خداست زيرا تصور مي كرد از هيچ، چیزی خلق شده است.

خنده و فراموشي


خوب گرچه ترافيك مشغله ها تواين چند وقت يه كم زياد بود، اما جا براي لحظات كلافگي و دلتنگي هم كم نيومد، اونطور كه بگم: جوانمردا ! جوانمردا ! چنين بي اعتنا مگذر ترا با آذر پاك اهورايي دهم سوگند بدين خواري مبين خاكستر سردم هنوزم آتشي در ژرفناي ژرف دل باقيست اگر اينك سراپا سردي و ويراني و دردم . جوانمردا بيا بنگر! بيا بنگر! به آيين جوانمردان وگرنه همچو همدردان گريبان پاره كن يا چاره كن درد مرا ديگر بدين سردي مرا با خويشتن مگذار ز پا افتاده ام دستم نمي گيرند دريغا! حسرتا! دردا! جوانمردا! جوانمردا !... خوب ديگه بسه! حالا براي خالي نبودن عريضه سعي مي كنم يه كم وارد بحث هاي جدي تر( در واقع الكي تر ) بشم تا غيبتم كمرنگ تر بشه. ازاونجايي كه هميشه در اينجور مواقع ديواري كوتاه تر از سينما يا ادبيات پيدا نميشه چرنديات امروزم رو با ادامه ي بحث كوندرا لوژي - كه قبلاً شروع كرده بودم- ادامه ميدم: قبلاً در مورد كتاب هاي " خنده و فراموشي" و " كلاه كلمنتس" جناب كوندرا نوشته بودم. اما حالا كه هردو شون رو خوندم بايد بگم كه اين دوتا كتاب در واقع يكي هستن و شامل يكسري داستان هاي كوتاه هستند. حالا اينكه چرا يه كتاب بعضي وقت ها ميشه دوتا، بر ميگرده به بي صاحب بودن صنعت نشر مملكت كه مترجمان محترم رو بعد از ترجمه ي بدون مجوز آثار خارجي اونقدر جو مي گيره كه بعضاً خيال مي كنن راستي راستي خودشون كتاب رو نوشتن و براي همين هم هر اسمي كه دوست داشته باشن روش مي گذارن. هردوي اين كتاب ها شامل يكسري داستان هاي كوتا ميشن كه مثل كارهاي بلند تر اين نويسندست يعني به شدت كوندرايي هستند و به نظر من بهترينشون هم همون داستان " كلاه كلمنتس" هست. واقعاً معركه است و اگر از من بپرسيد، من اسمشو ميگذاشتم خلاصه ي ميلان كوندرا در چند صفحه ( فكر كنم حالا ديگه كلكسيون اسمهاي اين داستان تكميل شد). در مقايسه بايد بگم كه " كلاه كلمنتس" احمد مير اعلائي علاوه بر اين كه نسبت به " خنده و فراموشي" پورياوري ، ورژن قديمي تري محسوب ميشه، داستان هاي كمتري داره اما در عوض يك مصاحبه با كوندرا و يه مقاله ي بلند بالا ازاوهم توي اين كتاب چاپ شده كه براي كوندرا لوژيست هاي علاقه مند مي تونه جال باشه. گرچه نميتونم با اطمينان بگم – چون معمولاً موقع مطالعه كتاب چند جاي ديگه هم سرك ميكشم- ولي من توي تيكه هايي از خنده و فراموشي، شخصيت هاي آشنايي ديدم كه شايد بشه گفت اجداد – يا ورژن هاي اوليه ي – شخصيت هاي مشهور داستان هاي بلند اون هستند مثل زن و مرد يكي از داستان هايي كه به طور موازي در بار هستي نقل ميشه. در حال حاضر هم دارم " زندگي جاي ديگر است " رو مي خونم كه البته چون بلند تره تازه اوايلش هستم ولي از همين جاها هم ميشه حدس زد كه الكي نيست كه تو دنيا سرو صدا كرده. به نظر من وجه داستاني كار نسبت به كارهاي ديگه پر رنگ تره ( حداقل دراوايل كتاب). كتاب يه جورايي شبيه فيلم " اميلي" ژان پير ژانه شروع ميشه و از اولش هم با يه طنز خاصي همراهه. خوب ديگه بسه. براي حسن ختام توجهتون رو به قسمت هايي از يكي از قسمت هاي كتاب خنده و فراموشي جلب مي كنم: در آن روز شوم، مرد جوان جين پوشي جلوي پيشخوان نشست. در آن موقع تامينا در كافه تنهاي تنها بود. مرد جوان كوكا سفارش داد و آن را جرعه جرعه نوشيد. به تامينا نگاه كرد، تامينا به جايي در فضا خيره شده بود. مرد ناگهان گفت: تامينا ! اگر قصدش آن بود كه تامينا را تحت تاثير قرار بدهد، موفق نشد. پيدا كردن نام او راه كار نبود. تمام مشتريان آن حول و حوش نام او را مي دانستند. مرد ادامه داد: مي دانم كه غمگيني. اين نيز تاثير مورد نظر را نداشت. مي دانست كه براي فتح يك زن انواع و اقسام راه و روشها وجود داردو يكي از مطمئن ترين آنها استفاده از حزن و دلتنگي زن است. اين شد كه تامينا با توجهي بيش از سابق به مرد نگاه كرد. شروع به گفتگو كردند. آنچه توجه تامينا را به خود جلب كرد و پايبندش كرد، سوالهاي او بود. نه آنچه پرسيد، بلكه اين كه اصلاً هيچ نپرسيد. دير زماني بود كه هيچ كس درباره ي هيچ چيز از او سوالي نكرده بود. اين وضع گويي داشت به ابديت مي كشيد! تنها كسي كه تاكنون واقعاً از او سوالي كرده بود شوهرش بود، آن هم به اين دليل بود كه عشق، خود پرسشي مدام است. در واقع تعريف بهتري براي آن سراغ ندارم. ( اين، يعني اينكه هيچكس ما را بيشتر از پليس دوست ندارد. دوستم هوبل اعتراض خواهد كرد. صد در صد. از آنجا كه هر اوجي حضيضي و هر راسي نقطه ي متناظري دارد، حضيض و نقطه ي متناظر عشق هم چشمهاي جستجوگر پليس است. گاه مردم راس زاويه را با نقطه ي متناظري اشتباه مي گيرند، و تعجب نمي كنم اگر مردم گاه در خفا آرزو كنند كه گهگاه دستگير شوند و به بازجويي كشيده شوند تا به اين وسيله كسي را بيابند كه درباره ي زندگي خودشان با او حرف بزنند. اين منوخيلي ياد صحنه هايي از فيلم "My Blubbery Night" مي اندازه. فيلم فوق العاده اي با بازي جود لاو، راشل وايز، ناتالي پورتمن و...

کیارستمی – مایه ننگ یا افتخار؟


همیشه بین اونهایی که سینما رو یکم جدی تر دنبال می کنند این بحث وجود داشته که بالخره کیارستمی رو اونطور که خارجی ها میگن و به عنوان فیلمساز بزرگ صاحب سبک بشناسن یا به قول بعضی از این منتقدین داخلی، یک فیلمساز وطن فروش که صرفاٌ برای ذائقه ی جشنواره های خارجی فیلم می سازه و در این راه هم ایرانی ها رو موجوداتی ماقبل تاریخ و عقب مونده نشون می ده.
میشه گفت که این موج نقطه نظر های این چنینی در مورد کیارستمی بر میگرده به جبه گیری که شاید برای اولین توسط مرحوم آوینی در مقابل سینمای کیارستمی ( اون هم با فیلم " زندگی و دیگر هیچ" ) اتخاذ شد و بعد از اون هم ادامه ی این نوع نگاه توسط منتقدین همسو با سیستم فرهنگی کشور ، باعث مهجور شدن این فیلمساز بین المللی در کشور خودش شد. من فکر می کنم نوع برخورد مرحوم آوینی با سینمای کیارستمی تا اندازه ی زیادی به جو حاکم در اون زمان بر می گرده و با توجه به نوع سینمای کیارستمی که درکش کمی زمان بره ، من فکر میکنم که ایشون اکر الان بودند نظر دیگری داشتن.
شاید وقتی که کیارستمی رو به در بین اعضای هیئت داوران جشنواره های معتبری مثل کن می بینیم و یا اسم او رو به عنوان مهمترین فیلمساز دهه ی 90 جهان می شنویم، از اونجایی که ما ایرانی ها خودمون اهل اغراق کردن هستیم، ممکنه باور نکنیم که مدیران بعضی از این فستیوال ها و جشنواره ها در دعوت کردن از کیارستمی اصرار می کنن تا به این وسیله به جشنوارشون اعتبار و رونق بدن. ولی اگر کمی به عقب تر برگردیم ، یعنی نخل طلای کن 96 (که کم هم الکی نیست و خیلی از فلیمساز های اسکار گرفته در حسرتش موندن) یعنی کلی اعتبار برای سینمای ایران. حالا تازه شاید بتونیم نشست و برخاست های جناب عباس خان رو با کوروساوا ( بزرگترین فیلمساز آسیایی تاریخ سینما، یعنی همونیکه اسپیلبرگ میگه فیلم برداری فیلمی رو شروع نمیکنه مگه كه اول یک بار هفت سامورایی کوروساوا رو ببینه) ، اسکورسیزی ، کن لوچ، تارانتینو، ژان لوک گدار و بینوش رو بتونیم باور کنیم .
حالا واقعاٌ کدوم یکی از این برداشت ها رو باید باور کرد؟
شاید وقتی که برای بار اول با فیلمی از کیارستمی رو برو بشیم چیز خاصی دستگیرمون نشه و حتی قدری هم دچار دلزدگی بشیم، ولی این می تونه اولاٌ به دلیل انتظاری که با شنیدن این تعریف و تمجیدها توی ذهن خودمون درست کردیم باشه و ثانیاٌ این موضوع که جنس سینمای کیارستمی طوریه که کمی زمان و مقدمه برای همراه شدن با نگاه فیلمساز نیاز داره. در مواجه با کارهای کیارستمی باید به چند نکته توجه کرد: اولاٌ که سینما ( و کلاٌ مقولات هنری ) یک چیز سلیقه ای است و همه قرار نیست که از یک فیلم خوششون بیاد و با اون ارتباط برقرار کنن. اگر که اینطور بود که یک نفر میومد یه فیلمی می ساخت که همه از اون فیلم خوششون می اومد ودیگه کسی هم نمی تونست که فیلم دیگری بسازه و اصلاٌ اونوقت دیگه سینما بوجود نمی اومد. یا به قول معروف همونطور که راههای زیادی برای رسیدن به خدا وجود داره، راههای مختلفی هم برای لذت بردن از زیبایی و هنر وجود داره و مهم اینه که کدوم راه برای شما مناسب تره و به نوع نگاه شما نزدیک تر.
در مورد کارهای کیارستمی هم باید بگم که از یک زیبایی شناسی بخصوص بهره میگیرند. یک زیبایی توام با سادگی مثل تابلوهای خلوت سپهری. فیلم های کیارستمی یه جورایی سهل و ممتنع اند، فرم و ظاهر ساده اما محتوای خفن.
اصولاٌ سینمای کیارستمی به صورت تجربي و با این فلسفه شکل گرفته که حالا که امکانات ساخت فیلم های پر زرق و برق هالیوودی رو نداریم، باید روی شکل و نوع حرفی که می خواهیم بزنیم کار کنیم و مثل سایر فیلم سازان موج نو خودش رو در مقابل سینمای هالیوود می دونه. و برای همین هم برای محتوا سراغ خیام و فروغ و سپهری رفته و در فرم هم به شکل ساده ی خاص خودش رسیده.
چند وقت پیش داشتم توی ذهنم فیلم های مخملباف رو مرور می کردم . از توبه ی نصوح، بایکوت، بایسیکل ران، دست فروش، هنر پیشه، گبه ، نوبت عاشقی، سینما سینماست و ناصرالدین شاه آکتور سینما تا جنسيت و فلسفه و آواز مورچه ها. ولی در نهایت من که نتونستن به جز تغییرات شدید جهان بینی فیلم ساز و حرفه اي تر شدن او، چیز دیگه رو کشف کنم ، منظورم یه زیبایی شناسی مشخص و سبک فیلم سازی خاصه.
حالا در مقایسه، سینمای کیارستمی یه جورایی حساب کتاب داره و روی یک اصول و چارچوب خاصی حرکت می کنه. مثلاٌ فیلم های خانه ی دوست کجاست، کلوزاپ، مشق شب، زیر درختان زیتون، طعم گیلاس و باد ما را خواهد برد. حداقل زیبایی شناسی فیلمساز توی همشون ثابته.
حالا برای اینکه بحث و یکم عینی تر کنم و بگم که How dfferent Kiarostami is میرم سراغ فیلم متاخر استاد، يعني " شیرین" ( البته متاخر. قبل از کپی برابر اصل).
فیلم اینطور شروع میشه که ما کلوزآپ خانم هایی رو می بینیم که توی یه سینما نشستن و دارن فیلمی رو تماشا می کنند. ولی برخلاف انتظار بیننده ، هیچ صحنه ای از اون فیلم نشون داده نمیشه و تا انتهای فیلم ما فقط صدای فیلم رو می شنویم و نماهای بسته ای از چهره ی تماشاگران این فیلم رو می بینیم.
ایده ی اولیه ساخت فیلم بر میگرده به زمان جوانی جناب کیارستمی و وقت هایی که ایشون برای تماشای فیلم به سینما می رفتن، اما بجای فیلم چهره ی بیننده ها رو تماشا می کردند. یعنی تماشا کردن تماشاگران.
تا همینجای کار، یعنی ساختن فیلمی که بازیگرانش رو اصلاٌ نمی بینیم ( در واقع فیلمی که می شنویم) و اون انتقال احساسات به مخاطب از طریق تصویر که از دلایل شکل گیری سینماست، اینبار نه به طور مستقیم و از طریق تماشای صحنه های فیلم، بلکه با واسطه و از طریق مشاهده ی واکنش های تماشاگران فیلم، به مخاطب منتقل میشه، خودش در عالم سینما منحصر به فرد بوده و تا به حال به عقل جن هم نرسیده بوده.
حالا اگر بخواهیم به نقطه نظرات علمای فن و صاحب نظران محترم که اینبار بر خلاف دفعات قبل همگی ، چه مخالف و چه موافق، فیلم رو تحسین کردند، بپردازیم باید بگیم. که برخی هوشمندی فیلمساز رو که تونسته بود راهی برای ساختن داستان عاشقانه ی خسرو و شیرین ( که در شرایط حاضر امکان ساختنش به صورت آنچنانی وجود ندارد) پیدا کند ، رو ستودند. و برخی هم از موسیقی فیلم، متن کم نظیر، دوبله ی فوق العاده و صدا گذاری استثنایی گرفته تا منظورها و اشارات سیاسی فیلم ساز از نورپردازی ، نشان دادن همایون ارشادی در صندلی های پشتی یا به تصویر کشیدن فک پایین جعفر پناهی در پس زمینه(جلل خالق!) رو تحسین کردند.
اما نکته ی اساسی که در واقع همون چیزیست که کیارستمی رو منحصر بفرد می کنه، طرز ساختن این فیلمه. کیارستمی طبق روش خودش برای این فیلم هم سناریوی از پیش نوشته شده ای نداشته و ماجرا از زمانی شروع میشه که از هنر پیشه های مختلف به نوبت دعوت می کرده که به محل فیلم برداری بیان و روی یک صندلی، مقابل دوربین بنشینند. بعد کیارستمی از هر کدوم از این هنرپیشه ها میخواهد که به کاغذ سفیدی که مقابلشون بوده یا شکلی که روی اون کشیده بوده ( مثل شکل پایین) طبق حالت خاصی نگاه کنند یا اینکه توی ذهنشون برای خودشون یه فیلم تعریف کنن و یا به یک ماجرای عاشقانه ای که قبلاٌ توی زندگیشون داشتن فکر کنند و بعد هم برای حدود 6 دقیقه از هر کدومشون فیلم می گیره. بعد از اینکه حدود 7-8 ماه به همین طریق فیلم برداری می کنه، تازه میشینه ببینه که با این تصویرها چکار باید بکنه.

به قول خود کیا رستمی، داستان فیلم زیاد براش مهم نبوده و حتی اولش به رومئو و ژولیت فکر میکرده و با شرکت صاحب امتیاز داستان هم مکاتبه می کنه اما چون حق کپی رایت داستان خیلی گرون بوده ، تصمیم میگیره که از خسرو شیرینی که خانم فریده ی گلبو نوشته استفاده کنه و دیالوگ ها رو هم جناب رحمانیان می نویسند.
کیارستمی که شیرین رو کامل ترین و سخت ترین فیلم خودش می دونه ( حدود 2 سال وقت صرف ساختن همین فیلم ظاهراٌ ساده شده) معتقده که باید این فیلم رو مثل یک سری پرتره از صورت افرادی که نمی شناسیمشون تماشا کرد و در ضمن حتماٌ هم باید یک بار فیلم رو بدون صدا دید.
خوب حالا باید بگم که بیخودی هم نیست که کسی مثل کوروساوا که اسپیلبرگ بهش میگه شکسپیر مجسم زمان ما، در مورد کیارستمی میگه : کلمات نمی تونند احساس من رو در مورد فیلم های کیارستمی بیان کنند ( فراموش نکنیم که این کوروساوا همونیه که سرجیو لئونه، تارکوفسکی، برگمان، فرانکو فلینی، برتولوچی، آلتمن، لومت، سام پکین پا، پولانسکی، اسکورسیزی، جرج لوکاس و کاپولا همه یا از ستایش کننده هاش بودند یا از تاثیر پذیرندهاش).
در نهایت باید بگم که گیرم که ما محور شرارت باشیم، ولی مرکز جهان که نیستیم تا همه ی دنیا از چیزهایی خوششون بیاید که ما خوشمون میاد. این کیارستمی هم اونقدرها آدم خطرناکی نیست که ما یه کاری بکنیم که مشهورترین فیلم ساز ایرانی در دنیا که خارجی ها تا حالا در موردش چندتا کتاب نوشتن و دوتا هم فیلم ساختن، جزو ناشناخته ترین ها توی کشور خودش باشه و حتی اکران فیلم هاش توی وطنش ممنوع باشه ( از 1997 تا حالا). یه نکته ی جالب دیگه هم وجود داره و اون هم اینکه بجز ايران تنها کشوری که مسولینش با کیارستمی دشمنی دارند، امریکاست که وقتی سال 2002 کیارستمی به دعوت دانشگاههای هاروارد و او هایو و برای شرکت در فیستیوال نیویورک میخواسته بره امریکا حتی بهش ویزا نمی دن.

نتیجه اخلاقی: فیلم ساخت و اصولاٌکارهای هنری از جمله ی کارهای مزخرفیه که آخرو عاقبت نداره، پس باید به دنبال کارهای شرافتمندانه تری مثل رانندگی کامیون یا کله پزی رفت.


از روزهای قهوه و کتاب و فیلم- کوندرا


میلان کوندرا یکی از اون نویسنده هایی که روان و سلیس می نویسه و سبک نوشتنش با حوصله نسل ماهوارهای قرن 21 جور در می یاد. من اغلب کتاب های کوندرا رو توی رده ی 15 تا 20 صفحه در ساعت طبقه بندی میکنم ( حداقل دوستان که باید تا حالا با این اصطلاحات من آشنا شده باشن) البته از این لحاظ به پای کارهایی مثل ناطور دشت سلینجر نمی رسند ولی یه چیزی تو مایه های کارهای گاردر هستن.
گرچه ما ایرانی ها اغلب میلان کوندرا رو با " بار هستی " ( که در اصل هم اسمش سبکی تحمل ناپذیر وجود هست ) می شناسیم ، ولی تو دنیا کارهایی مثل " زندگی جای دیگر است" ، " والس خداحافظی" و " خنده و فراموشی" ، طرفداران بیشتری دارند.
در سالهای اخیر کارهای زیادی از کوندرا توی ایران منتشر شده که بیشترشون هم با ترجمه خانم فروغ پوریاوری و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ( همون انتشاراتی که کارهای بیضایی رو چاپ می کنه) منتشر شدن.
حالا اگه من بخوام کار فرهنگی بکنم و چندتا از کارهای کوندرا رو برای خوندن معرفی کنم ( قابل توجه جناب استاد نوید)، اول کتاب " شوخی" رو معرفی می کنم که کتابی عاشقانه است و از کتاب های اولیه ی کوندراست که زمانی که هنوز توی چک واسلواکی بوده نوشته، از کتاب های دیگه ی خوب این دوره ی کوندرا، کتاب " ژاک و اربابش" هست که اون رو هم (البته اگه گیر آوردید) بخونید.ژاک و اربابش در واقع یک نمایش نامه ی کمدی است که کوندرا از روی" ژاک قضا و قدری " دنی دیدرو (Denis Diderot) نوشته. صحنه پردازی و طنز امروزی و فوق العاده ای داره.
"مهمانی خداحافظی" که میگن تلخ ترین کتاب کوندراست رو هم من خیلی پسندیدم، تازه اصلاٌ هم اینطور که میگن نیست. " بارهستی " از کارهای جدی تر کندراست که بار فلسفی زیادتری داره. در مورد باقی کارهای چاپ شده هم باید بگم با وجود اینکه خود کوندرا " عشق ها و خنده ها " رو محبوب ترین کتابش می دونه ، اگر من جای مترجم یعنی خانم پوریاوری بودم کاری رو که آقای پرویز دوایی در مورد ترجمه ی باقی کارهای هرابال ( بجز تنهایی پرهیاهو) کرد، می کردم و هرگز کتابی رو که می دونستم بعد از ترجمه شدیداٌ باید سانسور بشه رو ترجمه نمی کردم. سانسور شدید عشق ها و خنده های چاپ شده به شدت روی محتوای کتاب تاثیر گذاشته و اونو بی سرو ته و تکه تکه کرده.
از کارهای جدید تر کوندرا " بی خبری" و " وصایای تحریف شده " هستند، که بی خبری حول قضیه ی اشغال پراگ می گرده و مثل بقیه کارهای کوندرا پر از نقطه نظرات سیاسی ایشون هست ( من زیاد خوشم نیومد). وصایای تحریف شده هم دیگه خیلی تخصصیه و بیشتر به درد ادبیاتی ها می خوره و کسانی هم که دغدغه نوشتن دارن می تونن ازش به عنوان کتاب درسی استفاده کنن.
کتاب های مهم دیگه کوندرا که به فارسی ترجمه شدن ولی من هنوز نخوندمشون هم عبارتند از :
کلاه کلمنتس – ترجمه احمد میر اعلایی، خنده و فراموشی- فروغ پوریاوری، آهستگی- نیما زاغیان و زندگی جای دیگری است – پانته آ مهاجر. خوب جناب اسلو موشن خان فکر کنم برای چند ماهی سر کارت گذاشته باشم، حالا می خوام یه تکه از کتاب شوخی جناب کوندرا رو اینجا نقل کنم ( البته عیناٌ):
(( آدمهایی هستند که ادعا میکنند که عاشق بشریتند، در عین حال دیگرانی هم وجود دارند که به آنها ایراد می گیرند و می گویند که، تنها می توانیم آدمها را یه صیغه ی مفرد، یعنی این آدم یا آن آدم را، دوست داشته باشیم. من موافق دیدگاه اخیر هستم و این را هم به آن می افزایم که هر کس به درد عشق می خورد ، به درد نفرت هم می خورد. بشر موجودی است که آرزوی تعادل دارد، او با مصیبتی را که بر پشتش انباشته می شود با با نفرت خود به حال موازنه در می آورد. اما سعی کنید نفرت خود را روی تجریدهای محض – بیعدالتی، تعصب ، ظلم- متمرکز کنید، یا اگر آن قدر جلو رفته اید که در نظرتان اصول بشری به خودی خود ارزش نفرت را دارند، سعی کنید از بشریت متنفر بشوید!
آن همه نفرت از ظرفیت بشر فرا تر می رود و در نتیجه تنها راهی که بشر می تواند به وسیله آن خشم خود را تخفیف بدهد ( بشری که از قدرت محدود خود آگاه است) این است که آن را روی یک نفر متمرکز کند.))


شوخی – میلان کوندرا
خدا دايره اي است به مركز همه جا و به محيط هيج جا.
امپروكلس

سفرنامه هاي مصطفي ميرزا- اين داستان بيشه



آبشار بیشه زیباترین آبشار استان لرستان و از جمله ی زیباترین های ایرانه که در 70 کیلومتری شرق خرم آباد و در منطقه ای کوهستانی واقع شده. تا اونجا که من میدونم جاده ی درست و حسابی از نزدیکی های اون نمی گذره ، البته جاده هایی اون اطراف بود که بیشتر محلی ها بهش آشنا بودن و عده ایی هم با وسیله ی شخصی به اونجا اومده بودن. این موضوع و این نکته که آبشار اصلی در واقع پشت ایستگاه راه آهن بیشه قرار داره، باعث شده که یکی از راحت ترین و سرراست ترین مسیرها برای رفتن به آبشار ، استفاده از راه آهن و قطارهای محلی باشه و این دقیقاٌ همون چیزی بود که این سفر رو ، حداقل در ابتدا ، جالب و مهیج می کرد. من که بعد از گرفتن کمی اطلاعات از اهالی دورود، عزمم رو جزم کرده بودم که این آبشار رو ببینم، به ایستگاه راه آهن شهر تلفن کردم و بعد از گرفتن برنامه ی حرکت قطارها، یه آژانس گرفتم و رفتم ایستگاه راه آهن.
روز- خارجی – محوطه ی ایستگاه راه آهن
توی ایستگاه راه آهن، تازه من از همه جا بی خبر کا تا به حال هم با پدیده ی قطارهای محلی برخورد نکرده بودم، داشتم دنبال باجه ی بلیط فروشی می گشتم که، جمعیتی که با باز شدن درب های قطار به طرف اون هجوم آوردن، من رو با خودشون به داخل قطار بردن.
روز – داخلی – واگن قطار
ما که تا اون روز خیال می کردیم شلوغ تر از بی- آر – تی های تهران تو دنیا پیدا نمی شه، داشتیم توی اون گرما و فشار جمعیت از دیدن تریپ ها ی بعضی از مسافرین و مرغ و خروس ها و بره ای که توی واگن با ما همسفر بودن کیف می کردیم که یهو یک حس مزخرف شهروندی به سراغم اومد و از اینکه به صورت قاچاقی و بدون بلیط سوار شده بودم ، دچار وجدان درد شدم. البته این درد خفیف هم خیلی زود و بعد از اینکه مامور قطار اومد و بنده هم وجه بلیط رو تقدیمشون کردم، برطرف شد. خصوصاٌ وقتی که فهمیدم تقریباٌ همه ی مسافرین وضعیت مشابه من رو دارند و توی این قطار استثناٌ نداشتن بلیط نشان دهنده ی شخصیت شماست. البته بنده یک شانس دیگه هم آورده بودم و اون این بود که در قسمت درجه ی یک قطار، یعنی همون واگن های مخصوص حمل انسان یا اصطلاحاٌ واگن های آدم بر هستند سوار شده بودم چون تعداد زیادی هم بودند که توی واگن های باری قسمت انتهایی قطار جا شده بودن و نقش بار رو بازی می کردن ( در واقع همون هنر وران فیلم ما).
خلاصه که این قسمت سفر ما خیلی باحال بود و پر هیجان. قطار و مسافرینش ( مخصوصاٌ دوستان قسمت بار) شده بود عین سکانس های تعقیب و گریز و حمله ی سرخپوست ها ی توی فیلم های وسترن ( یا به قول ما خارجی ها Horse Opera). من رو که اونقدر جو گرفته بود که لای مسافرها داشتم دنبال جان وین و کلینت ایستوود می گشتم. اینم که یه گوشه هایی از تاریخ بعضی وقت ها اینجوری تکرار میشه خیلی قشنگه ها. حداقل اینطوری میتونیم فکر کنیم که ما فقط 150 سال از این آمریکایی های کافر عقبیم.
روز – خارجی – ایستگاه بیشه
حدود 45 دقیقه طول کشید تا از دورود به ایستگاه آبشار رسیدیم. دور و اطراف همون محوطه ی ایستگاه جای سرسبز و باصفایی بود و محل هایی رو هم برای استراحت خانواده ها درست کرده بودن که اغلب مردم اونها رو برای یکی دو شب اجاره می کردند. از ایستگاه تا آبشار اصلی باید حدود 10 – 15 دقیقه پیاده روی می کردیم که مسیری رو هم برای اینکار درست کرده بودند. شما همینطور که در طول مسیر به محوطه ی آبشار نزدیک میشید، کم کم منظره ای سرسبز از لابه لای کوههای خشک اطراف پیدا میشه وبه شما يك حسی دست می ده، تو مایه ها ی همون حسی که توی تنگه ی واشی فیروزکوه ، بعد از رد شدن از تنگه ی اول و رسیدن به دشت سرسبز پشت اون، به آدم دست می ده.
اما، اما منظره ای که در نهایت و در انتهای مسیر ملاحظه خواهید کرد غیر قابل باوره. همینجا باید اول به دوست داران طبیعت خدا و بخصوص اونهایی که بیماری قلبی دارند توصیه کنم که جداٌ از رفتن به آبشار بیشه ( خصوصاٌ در روزهای شلوغ تابستان) خودداری کنند.
از شرح ما وقع در انتهای مسیر تنها به همین اکتفا می کنم که زباله ها و بوی غیر قابل تحمل در اطراف محوطه آبشار اونقدر هستند که حتی با حفظ خویشتن داری هم نتونید اونها رو برای لحظاتی هم تحمل کنید. برای من آبشار بیشه جایی بود که از انسان بودنم شرمنده شدم.
البته می تونم دیدن این آبشار رو به علاقمندان حیات وحش و محققین این حوزه توصیه کنم. این دوستان می تونن اونجا از نزدیک به مطالعه ی گونه ی عجیب و غریبی از جانوران دو پا به پردازند که اثر تخریبی شون رو روی محیط زیست باید با مقیاس ریشتر اندازه گرفت.
شاید این جای تعجب داشته باشه برای ملتی با این سابقه ی فرهنگ و تمدن، ولی همه ی این پیشینه هم که کشک، حالا کی می خواهد جواب تلاش های زحمت کشان عرصه ی فرهنگ این مملکت رو بده که سالهاست در گوشه و کنار این مملکت و در مجموعه های بیشمار فرهنگی ورزشی، موسسات فرهنگی هنری، فرهنگی آموزشی و... شبانه روز مشغول خدمت به فرهنگ این کشور و اضافه کردن کلمه ی بیگناه فرهنگ به اسامی موسسات و انجمن ها و مجمع ها و.... هستند.
راستش تصمیم گرفته بودم از این به بعد این قسمت های سفرنامه رو با این جمله تموم کنم که:
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم ...
ولی
ولش کن!..
پایان























باد باش


چه کسی باد را در بند کرده است؟ هیچ کس! پرنده اگر باشی باز پایبند دانه ای یا فریفته ی دامی، کشته به تیر کمانداری یا لقمه ای در دهان جگر خواری، باد باش باد باش و پرنده مباش ! پرنده باش و آدمی مباش !.



دیباچه نوین شاهنامه ، بهرام بیضایی ( فیلم نامه)

از روزهاي قهوه و كتاب و فيلم- عقايد يك دلقك


گرچه شاید به جز موضوع محوری ( که همون جنگ دوم جهانی باشه) این دو تا هیچ ربطی به هم نداشته باشن، ولی من شباهت های زیادی رو بین هاینریش بول و کورت ونه گات می بینم ، اونقدر که بعضی وقت ها قاطی میکنم که مثلاٌ کتابی رو که هفته قبل تموم کردم مال ونه گات بود یا بول ( البته اینا یه مقداری هم به علایم آلزایمر مربوط میشه) ولی یه نوع سرکشی و طغیان توی نوع نگاه هر دوی اینها پیدا میشه. هاینریش بول آلمانی و جناب کورت ونه گات آمریکایی ( و البته اصالتاٌ آلمانی) دو نویسنده ای هستن که آثارشون حول جنگ جهانی دوم و پایمد های اون دور می زنه. از معروف ترین کتابهای بول در ایران "عقاید یک دلقک " و "پایان یک ماموریت" هستند و معروف ترین کارهای ونه گات هم " سلاخ خانه ی شماره ی پنج " و " شب مادر" . کورت ونه گات یه سبک خاص و امروزی تر توی نوشتن داره که توی دنیا هم خیلی مورد توجه قرار گرفته ولی اگر از اون دسته از آدم هایی هستید که مارک جنس براتون مهمه، باید بگم که جناب بول نوبل ادبیات هم داره و کاهایی رو که من خوندم یه جورای خاصی احساساتی بودن . قبلاٌ هم از عقاید یک دلقک نوشته بودم: (( لئو همیشه مشتاق بود که عقیده ی واقعی، صورت واقعی و " من " واقعی ام را ببیند. بیاید بیبیند. او همیشه از " ماسکهای " من، از بازی های من، و از آن چیزی واهمه داشت که وقتی گریم نکرده بودم آن را " غیر جدی" می نامند. چمدان گریمم هنوز در راه بوخوم و بن بود. وقتی توی حمام، در گنجه را باز کردم، دیگر دیر شده بود. باید قبلاٌ فکرش را می کردم که چه چیزهای احساساتی مرگ آوری توی آن است. لوله ها و قوطی ها و شیشه های ماری ، هیچ چیز از آنها دیگر توی گنجه نبود، و اینکه به طور آشکاری هیچ چیز از آنها آنجا نبود، همانقدر ناراحت کننده بود که اگر من یک لوله یا قوطی از او می یافتم. همه اش را برده بودند. خودم را در آینه نگاه کردم: چشمانم کاملاٌ خالی بودند، برای اولین بار احتیاجی نداشتم که نیمساعت به خودم نگاه کنم و تمرین صورت کنم تا آنها را خالی کنم. صورتم، صورت کسی بود که خودکشی می کند، و وقتی شروع به گریم خود کردم، صورتم، صورت یک مرده بود. به صورتم وازلین مالیدم ، لوله ی نیمه خشک مایع سفیدآب گریم را با عجله برداشتم,، همه اش را فشار دادم و خودم را کاملاٌ سفید کردم، بدون حتی یک خط سیاه، بدون یک لکه سرخ، تمام صورت سفید، حتی ابروهایم را سفید کرده بودم، موهایم روی آن چون کلاه گیس به نظر می آمد، لبهایم تیره و تقریباٌ بنفش بود، چشمانم آبی روشن مانند آسمانی سنگی ، چنان خالی مانند چشمان کاردینالی که نمی خواهد اقرار کند که مدتهاست ایمانش را از دست داده است. من حتی از خودم نترسیدم. عقاید یک دلقک – هاینریش بول

از روزهاي قهوه و فيلم و كتاب - احتمال

پری ها معنوی نیستند، آنها از تیره ی مهره داران هستند، تخم ماهی در تخمدان که به خزندگان تحول یافته اند، پری ها حیوانات دوزیست مهره دار هستند، آن ها فرزندان مشروع نسل موش های پشم آلود بسیار قدیمی اند. آن ها حیوانات دوزیستی هستند که درون بازتاب صدای بی مایه ی عملیات بسیار کهنه از درختان پایین می آیند.
یوستین گاردر، شاه مات

سفر نامه هاي مصطفي خسرو - پاریس کوچولو




در بین این چند شهری که از لرستان دیده بودم ، بروجرد چیز دیگری بود ، به خصوص در مقایسه با خرم آباد که پایتخت استان هم محسوب میشه.
اولین چیز جالب در مورد این شهر، قسمت مرکزی شهر است که اسم اصیل خودش یعنی " راضون " رو حفظ کرده بود وهمین اسم خاص ، بخصوص در این روزگار که اسامی خیابونهای اصلی اکثر شهر های کشور محدود به چند اسم خاص و تکراری( مثل: امام خمینی، شهدا، فردوسی، ولیعصر و...) می شن ، به این شهر یک نوع اصالت می داد.
وقتی در باره جاهای قدیمی شهر سوال میکردید، مردم از مسجد امام و مسجد جامع اسم می بردن و اینکه شهری در سابقه خودش، تجربه ساخت آثار معماری رو داره، خودش در واقع نشونه هایی از فرهنگ و هنر در ژن اهالی اون منطقه است.
وقتی که به مسجد امام رسیدم، گرچه زلزله زودتر از من به مسجد سر زده بود، اما باز همون چند تکه کاشی کاری باقی مونده روی دیوارهای مسجد هم کافی بودند تا صدای این بنای پیر رو بشنوم که بهم می گفت که با کم کسی طرف نیستم. این مسجد قدیمی ، من رو به یاد بعضی از پیرمردهای زنده دل و خوش مشربی می اندازه که باوجود گذر سالها و تفاوت نسل ها ، ارتباطشونو با نسل های جدید تر حفظ می کنند و در عصر جدید، گوشه نشین نمی شن. این بیشتر به خاطر محل قرارگیری سجد در دل بازار است، درست مثل مسجد شاه در بازار تهران که مسجد بخش هایی از بازار رو به هم ارتباط می ده و بخاطر همین هم صحن مسجد محل روفت و آمد های روزانه مردم است و به این ترتیب زندگی به این مسجد قدیمی تزریق می شود.
پارامتر های مشخصه یک محله اصیل ایرانی ( تئوری چنار ) توی این شهر کم نبود و شاید هم به چشم اودن اونها بیشتر به علت تمرکز و نظم او نها بود.
شباهت های زیاد بین بخش مرکزی شهر با بافت قدیمی تهران برای من جالب بود مثل شباهت خیابان جعفری بروجرد با گلوبندک و یا طرز جایگذاری مسجد.
از دیگر نشونه های تمدن ایرانی –اسلامی در این شهر می شه به نماد های سه مولفه اصلی قدرت در جامعه ایرانی یعنی بازار، مسجد و دارالحکومه اشاره کرد( البته من دارالحکومش رو پیدا نکردم) یعنی همون چیزی که بهترین نمونش رو در نقش جهان اصفهان داریم و در مورد تهران یعنی دقیقاٌ همون چیزی چیزی که در حوالی 15 خرداد می بینیم ، بازار، مسجد ارک و کاخ گلستان.
در مورد خرم آباد هم شاید بشه از طرز قرار گرفتن بازار، امام زاده و قلعه در دو طرف خیابان امام خمینی اون شهر نام برد.
شهرسازی نوین که در بروجرد خیابان هایی مثل تختی رو بوجود آورده، ریشه در نوعی بینش زیبایی شناسانه در ژن ساکنین شهر داره که در طول تاریخ شهر تکرار شده و باعث مشهور شدن این شهر به " پاریس کوچولو" شده . با دنبال کردن ای ردپاها در طول تاریخ این شهر سرانجام به تپه ی چغا و باغ فدک می رسیم که از نمونه های جالب طراحی محیط آکادمیک در عصر جدید هستند.





















از روزهاي قهوه و فيلم و كتاب - بارهستي


زمان ازدواجش که فرا رسید، نه نفر از او تقاضای وصلت کردند. همه دایره وار دورش زانو می زدند و او مانند یک شاهزاده در میان می ایستاد و نمی دانست کدام را انتخاب کند. نفر اول زیباتر بود، نفر دوم خوش مشرب تر بود، نفر سوم پولدار تر بود، نفر چهارم ورزشکار تر بود، نفر پنجم همه جای دنیا سفر کرده بود، نفر هشتم ویلن خوب می نواخت و نفر دهم از همه " مردتر " بود . اما همه ی آنها به یک شکل زانو می زدند و زانوهای همه ی آنها به یک صورت تاول زده بود.
او باالخره نفر نهم را انتخاب کرد، البته این انتخاب به دلیل آن نبود که نفر نهم از همه " مردتر" بود، بلکه چون در جریان یک عشقبازی از او حامله شده بود، ناچار شد با او ازدواج کند.
بدین ترتیب ترزا متولد شد. افراد بیشمار خانواده که از همه جای کشور آمده بودند، روی گهواره کودک خم می شدند و پچ پچ می کردند. اما مادر پچ پچ نمی کرد بلکه به هشت خواستگار دیگرش می اندیشید و همه ی آنها را بهتر از نفر نهم می یافت.
میلان کوندرا، بار هستی
تمام محکومیت انسان در این جمله نهفته است : زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود و به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.


باید توجه داشت که: هیچ فرد بشری نمی تواند عطیه ی عشق ناب را به دیگری تقدیم کند. تنها حیوان قادر به انجام دادن این مهم است ، زیرا از بهشت رانده نشده است.