شعر فارسی – ترکی


شاعر این شعر آدم معروفیه اما به دلیل مسائل امنیتی من اسمشو اینجا نیاوردم. اونا که می دونن به اونا که نمی دونن بگن.

هوا « چوخ » ناجوانمردانه سرد است، آی ...
« منیم دیل دان»
که یعنی از دل من
( فارس ها گویند!)
بر آید ناله ای پرسوز
از این سرمای وحشتناک مثل « بوز»
یعنی یخ!
به روی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده ست
و یک مأمور شهریدار
-که یعنی شهرداریلار-
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست !
و من افسوس، گمگینم !
از ین سنگینی « داش» سار صاندوخ لار
در این سرمای پر از « گار»
یعنی برف !

به منزیل می رسیم، هیشکیم میان منزیل ما نیست
ندا در می دهم:
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما، جعفرا، گول باجیا، مش ممدا،
جبار و جیرانا !
کسی آنجاست !؟
اولوم من ( من بمیرم)
هیچ کس آیا میان بیز اویمیز نیست ؟
کسی « بوردا» نمی آید که صاندوخ مرا « ال دن» فرو گیرد ؟!
خدایا من چه تنهاییم !

صدایی در نمی آید ز یک « بیل بیل»
مرا تنهاست اکنون « دیل»
( که این « دیل» را که من می گویم اینک
این همان،
در فارسی، « گلب» است
همان، کو می شود اعمالی جراحی به روی آن !)
هاوا دلجیر
خیابان تنگ
«گاپ» لار بسته
«شوشه» لار شکسته
و « اوشاقلار» رفته از «بوردا» به «هاردا» یی که می دانید
ولی جیران
کوجا رفته است؟
هوا سرد است!