شعر فارسی – ترکی


شاعر این شعر آدم معروفیه اما به دلیل مسائل امنیتی من اسمشو اینجا نیاوردم. اونا که می دونن به اونا که نمی دونن بگن.

هوا « چوخ » ناجوانمردانه سرد است، آی ...
« منیم دیل دان»
که یعنی از دل من
( فارس ها گویند!)
بر آید ناله ای پرسوز
از این سرمای وحشتناک مثل « بوز»
یعنی یخ!
به روی شانه ام صاندوخ های پارتاخال مانده ست
و یک مأمور شهریدار
-که یعنی شهرداریلار-
همین امروز
ز سوی دکه تا منزیل مرا رانده ست !
و من افسوس، گمگینم !
از ین سنگینی « داش» سار صاندوخ لار
در این سرمای پر از « گار»
یعنی برف !

به منزیل می رسیم، هیشکیم میان منزیل ما نیست
ندا در می دهم:
فریاد بر گوش تو ای اینسان !
عظیما، جعفرا، گول باجیا، مش ممدا،
جبار و جیرانا !
کسی آنجاست !؟
اولوم من ( من بمیرم)
هیچ کس آیا میان بیز اویمیز نیست ؟
کسی « بوردا» نمی آید که صاندوخ مرا « ال دن» فرو گیرد ؟!
خدایا من چه تنهاییم !

صدایی در نمی آید ز یک « بیل بیل»
مرا تنهاست اکنون « دیل»
( که این « دیل» را که من می گویم اینک
این همان،
در فارسی، « گلب» است
همان، کو می شود اعمالی جراحی به روی آن !)
هاوا دلجیر
خیابان تنگ
«گاپ» لار بسته
«شوشه» لار شکسته
و « اوشاقلار» رفته از «بوردا» به «هاردا» یی که می دانید
ولی جیران
کوجا رفته است؟
هوا سرد است!

I fear that I always be a lonely number like root three

چند وقت پیش یه فیلم مزخرف درجه سه هالیوودی ( همان سخیف خودمان) دیدم به اسم Harold and Kumar escape from Guantanamo Bay. گرچه کلاً دیدن اینجور فیلم ها چیزی جز وقت تلف کردن نیست ولی سکانس آخر فیلم که پسر دانشجوی اهل ریاضیات فیلم یه شعر برای دختره میگه، دیالوگ های جالبی داشت که شاید ذکرشون اینجا خالی از لطف نباشه:

I fear that I always be a lonely number like root three.
A three is all that’s good and right
Why must my three keep out of sight?
Beneath a vicious square- root sign?
I wish instead I were a nine
For nine could thwart this evil trick
With just some quick arithmetic
I know I’ll never see the sun as 1.7321
Such is my reality
A sad irrationality
When, hark, just what is this I see
Another square root of a three
Has quietly come waltzing
By together now we multiply to form a number we prefer rejoicing
As an integer we break free from our mortal bonds
And with a wave of magic words
Our square- root signs become unglued
And love for me has been renewed

عشق دستمال کاغذی به اشک !


دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !با من ازدواج می‌کنی؟




اشک گفت: ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش!




دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد




آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد




رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.