بگذار پس از من هرگز کسی نداند

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را بر خود احساس کرد و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام...

اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام: همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم: همه‌ی حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم...

بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شده‌ام!

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس! و از میانِ همه‌ی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
.
.
.


احمد شاملو

تولد، مرگ

در تولد از مرگ گفتن
چندان غریب نیست
زنده باشی و ندانی
تلخ است...


م م

بارها متولد شدم

بارها متولد شدم
بارها مُردم
و فقط یک روز آن
به رسم قانون و سُنت
در تولد نگارم ثبت شد ...

دنیا نشین نبودم و نیستم
از سر کنجکاوی
پا به روزگار این دنیای دروغ گذاشتم
و غربت نشین شدم ! ...

همیشه خیال مردن با من بود
و چیزی نخواستم
جز چادری سفید و گل دار که بپوشاند پیکرم را
و چند شاخه شعمدانی که شاید روزی
بروید بر قبرم
از قلبم...

برای همین است که هنوز
پُر از سوال و سکوت
پُر از رنج و زخم و درد غریبی
چشم در چشم این زندگی بی شرم
ایستاده ام ...

به رسم ادب
و یا شاید،
به رسم عادت ...

این بیست و نهمین زمستان سرد من بود
بر این زمین مفلوک

تولدم ...
مبارک ! ...


دی ماه یک هزار و سیصد و نود
کوچه های سلطنت آباد (پاسداران)

دوری و دوستی را

دوری و دوستی را
برای کوچکترها گفته اند،
بزرگ که باشی
از نزدیک هم عاشق می شود...


م م

دنبالم نگرد

دیگر دور و برت را نگاه نکن،
دنبالم نگرد
دنبالم نیا...
هر وقت دلت برای دلم تنگ شد
فقط  زودتر بخواب
شاید
در خواب مهمانت شدم
 شاید....


م م

شیرین کیارستمی


بالخره به هر قصد و با هر نیتی، طلسم 14 ساله ی ممنوعیت اکران فیلم های مشهورترین فیلمساز ایرانی دنیای سینما شکسته شد. گردش روزگار اینبار شیرین رو به عنوان بهانه ی برای بازگشت خالق زیر درختان زیتون و طعم گیلاس به سینماهای وطن انتخاب کرد. اما حالا که فرصتی برای شناختن هنرمندی که مورد ستایش بزرگان سینمای جهان است دست داده ، مخاطب کنجکاو ایرانی باید بداند که برای این آشنایی با فیلم ساده ای روبرو نیست. اصولاَ سینمای کیارستمی از زیبایی شناسی خاصی بهره می گیرد که برای درک آن شاید به کمی حوصله نیاز باشد. سینمایی مختصر و ساده در فرم و وابسته به مفاهیم عمیق و انسانی در محتوا. "شیرین" از جمله ی فیلم های سخت کیارستمی به شمار می آید. شیرین  فیلم بزرگ و پیچیده ایست و مثل هر فیلم پیچیده ی دیگر می توان آن را از منظر های گوناگون به تماشا نشست.
در نگاه اول با شیوه ای از داستان گویی مواجه هستیم که اینبار بجای استفاده ی ساده از ترکیب صدا و تصویر برای روایتی تاثیر گذار، از تصاویری که به گونه ای غیر مستقیم واسطه ی انتقال احساس به مخاطب می شوند بهره می گیرد. اینبار ما شادی و دلهره و کنجکاوی و ترس و غم را نه به واسطه ی دیدن تصاویر یک فیلم که به واسطه ی تماشای تماشاگران آن فیلم و واکنش ها و عکس العمل های آنها، احساس می کنیم. وقتیکه کارکرد تصویر در یک اثر سینمایی در نهایت ایجاد حس مورد نظر فیلمساز در مخاطب است، چه ایرادی دارد که با تماشای بی واسطه ی این احساسات بر چهره ی دیگران این تاثیر حاصل شود؟ به لطف اجرای فوق العاده ی صدا پیشگان، شاهد روایت داستان بزرگی هستیم که با شرایط و بضاعت کنونی سینمای ایران ساختش کار پر مخاطره ای است و در لحظاتی احساسات ناب نقش بسته بر چهره ی افرادی که  این داستان را با ما دنبال می کنند به یاری ما می آید.
و اما از زاویه ی دیگر، شیرین مجموعه ایست بی نظیر از صدها پرتره ی به یاد ماندنی. مجموعه ایست از هزاران لحظه ی ناب و احساسات خالصی که خود بی واسطه و بی نیاز از هر داستانی و ماجرایی، سخن می گویند. دوستی می گفت: حالا که هدف انتقال حس بوده چه بهتر که بجای این چهره های آشنا که ذهن بازیگوش ما را گمراه می کند و می برد به سابقه بازیگر، از سادگی چهره های بی نام و نشان استفاده می شد. اما شاید این خود معیاری باشد برای ما تا به مدد آن عیار این احساسات جاری در چشم ها را بسنجیم. به راستی در کدام فیلم، در کدام صحنه، مشابه این اشکهای آتنه فقیه نصیری، پوری بنایی، نادره خیرآبادی و فاطمه ی گودرزی را دیده بودیم؟ این همه چشم هایی که هر یک برای خود داستانی دارد بزرگتر از هزار شیرین و هزار فرهاد. آیا واقعاَ می توان این لحظه ها را هم بازی کرد؟
از این منظر تمام داستان تنها دستاویزیست برای نظم دادن به روایت این تصاویر. ما در طول فیلم به تماشای تصاویر و پرتره هایی می نشینیم که هر یک به تنهایی برای خود یک دنیا حرف دارند و روایت داستان رنج های شیرین چون تنها آهنگ درخور این ضیافت نور و تصویر، ما را همراهی می کند.
شیرین فیلم بزرگیست چون جزء جزء اش می درخشد. صدا گذاری استادانه ی محمدرضا دلپاک بتنهایی برای ما دنیایی را می آفریند که ما را با خود می برد به عظمت رنج ها و  پاکی عشق فرهاد. متن روان، شیوا و در عین حال قدرتمند محمد رحمانیان دیالوگ های بی عیب و نقصی را فراهم کرده است در شان روایت شیرین و فرهاد نظامی بزرگ. شیرین در حافظه ی سینمای این کشور خواهد ماند چون مجموعه ایست منحصر به فرد از سیمای هنرپیشه ی زن ایرانی. شیرین در حافظه ی سینمای این کشور می ماند چون مجموعه ایست گرانبها از صدا هایی به یاد ماندنی، صداهایی که سالها دوستشان داشتیم. شیرین در حافظه ی این ملت می ماند چون گلچینی از بهترین نغمه و آهنگ های ایرانیست.


 مصطفی موسوی

این مطلب و متن دیگری در مورد چگونگی ساخت این فیلم را می توانید در سایت سینما بوک بخوانید

 http://cinemabook.ir/index.php/mozoeh/naghde/1718-shirin.html
http://cinemabook.ir/index.php/mozoeh/tahlil-film/1717-shirin.html