خانه ای که بوی عشق میداد

توی دنیا تنها آدم ها نیستند که شخصیت دارن ( البته بعضاً و اونهم به صورت تک و توک) و مخلوقات باشعور و با شخصیت فراوان دیگری هم یافت می خواهند شد اگر که خوب نگاه کنیم. مثلاً همین درخت چنار سر کوچه یا گربه ی با شخصیت پارک. البته هدف از این متن درس جانور شناسی نیست و می خواهیم فرار از دنیای جانواران ( به خصوص نوع دوپای آن) و پناه بردن به دنیای سکوت و سکون و تعمق رو ترویج کنیم.
حالا از اونجا که بنده به شخصه از بین جمیع موجودات باشخصیت این عالم با ساختمونها بیشتر حشر و نشر داشتم، سعی می کنم موضوع رو با مثالهایی از این گونه بیشتر توضیح بدهم. مگر غیر از اینه که از فعلهای " خلق کردن" یا " آفرینش" برای توضیح ایجاد یک اثر هنری استفاده میکنیم و خلق یک اثر هنری رو" دمیدن روح هنرمند به اثر" می دانیم. پس حال اگر که مواد لازم ( روح و جسم ) برای ایجاد یک موجود زنده و باشخصیت مهیا باشد، پس چرا نباید یک ساختمان رو که حاصل تفکر خالق اون و عشق سازندگان هنرمند اون هست رو جزو موجودات با شخصیت به حساب آورد؟
آره بعضی از بناها زنده اند چون تکه ای از روح سازنده در اونها جا مونده. اما از بُعد شخصیتی، میشه ساختمان ها رو به انواع محترم، با وقار، گوشه گیر، افتاده، لوس، فهمیده، بی شعور و سنگ صبور تقسیم کرد. حالا اینکه چرا بعضی از ساختمونها بعد از دو سه هزار سال همچنان پا برجا هستند و چشم و چراغ بازدیدکنندگان فراوانشون و بعضی دیگه مثل همین خونه ی ما که هیچ خریداری نداره، هنوز ساخته نشده فراموش می شن، بر میگرده به همون اصل تنازع بقاء و نسبت مستقیم داره با میزان عشق و علاقه ای که لابه لای آجرهای اون ساختمون مصرف شده. یه ساختمون میشه مثل آپاتمان های بساز و بندازی که از صد متری داد میزنه بچه سر راهین، و یکی میشه مسجد شیخ لطف ا... و نور چشم توریست های خارجی و ایرانی های خارجی تر از خارجی.
حالا که این بیچارگان تاریخ رو داخل آدم حساب کردیم و بعید نیست پیرو سبقه ی افراط و تفریط ایرانی ها از فردا انجمن ها ی مدافع حقوق ساختمان ها در گوشه و کنار شهر تاسیس بشن و همه یه شبه بشن عاشق سینه چاک خشت و گل، بد نیست یادی هم از ساختمون های محترم شهر بکنیم که انتهای کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک شهر تک و تنها افتادن و رو به موت هستند مثل خونه ی اتحاد توی لاله زار یا موستوفی توی گلوبندک.
بواسطه ی عادت خیابون گردی و پرسه های الکیم با ساختمونهای مهمی برخورد داشتم که یه روزی خونه ی فلان الدوله ها و بهمان الممالک ها بودن و حالا یا در تصرف ارگان های دولتی در وضعیت تحقیر آمیزی روزگار سر می کنند و یا بکلی از خاطره رفتند و در گوشه ای در حال پوسیدن و زوال هستند. اما حکایت خانه ی محسن مقدم چیز دیگریست. خونه ای که صورت شادابش رو پشت چند باب مغازه و یک بانک پنهان کرده و شاید هم به همین خاطره که تونسته شلوغی این روزهای شهر و دوام بیاره. خانه ی مقدم زنده است و با وجود سن و سال بالا، هنوز روی پاست. گرچه شاید معماران محترم که بیشتر به دنبال اصالت هستند، ارزشهای این خونه رو که از معماری قاجاریه و معماری اروپایی و سبک روکوکوی اطاق صدف ها تا طرح نامتقارن فضای سبز حیاط متغیر است رو زیر سوال ببرن، اما چیزی که باعث شده این خونه هنوز نفس بکشه و بعضی ها اون رو گرانقیمت ترین خانه ی دنیا لقب بدن روح عاشقیست که هنوز در جای جای این خانه جریان دارد. خانه ی مقدم بوی عشق میداد و زمزمه می کرد:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما....

 مصطفی موسوی
فروردین 90















َکنجه های من


از دوباره های احساس من

تا دوباره های انکار تو

دیواریست به وسعت

شکنجه های من...

مهربانی



دريا دريا مهربانی‌ات را می‌خواهم


نه برای دست‌هام


نه برای موهام


نه برای تنم


برای درخت‌ها


تا بهار بيايد।


و تو فکر می‌کن


یزندگی چند بار اتفاق می‌افتد؟




و تو فکر می‌کنی


یک سيب چند بار می‌افتد


تا نيوتن به سيب گاز بزند


و بفهمد


چه شيرين می‌بود


اگر می‌توانستيم


به آسمان سقوط کنيم؟


عباس معروفی

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...

درد مردم زمانه است


مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند


من ولی

تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند...

تازه می فهمم


که دست ساده ام


چه ناشیانه


می دزدید

عطر دستانت را

م م