او چو مي آمد به اين دنيا


او چو مي آمد به اين دنيا - نه اين حقيقت نيست چون مي آوردندش ، يا بگو آورده ميشد - هيچكس
گفتش جا چنين تنگ است و روزي تنگ تر

كز براي سيري اين بي هنر انبان

مشت را بايد كند چون گرز و به گرد سر بگرداند

و در اين تنگ جا

ناچار
مي خورد گرزش به پهلوي برادرهاش
نه
من يقين دارم كه اول روز
اگر اين گفته بودندش
او هيچگاه هرگز نمي جنبيد از جايش


مهدي اخوان ثالث

عيد قربان

يه سكانس خيلي باحال يكي از فيلمنامه هاي استاد سينما ، بهرام بيضايي كه بي مناسبت هم نيست
گذر . روز . خارجي
گوسفندي را سر مي برند ، آن سو تر يكي پارچه اي را از روي سيني چوبي پس مي زند كه در آن تكه
هاي گوشت است
استاد راوي امروز عيد اضحي روز قربان است ،‌از اين قرباني هر كه بخواهد ببرد
مردمان مي ريزند با دستهاي دراز و هر كس تكه اي مي ربايد ، برخي گلاويز مي شوند . راوي نقشه اي را كه بر پارچه يا پوستي نقش است بر ديوار باز مي كند ، و ناگهان چون توفان غريو مي كشد
استاد راوي بنگريد به اين قرباني
مردمان مي نگرند ، نفس زنان با دستهاي خون آلود ، و هر كس تكه اي به دست
استاد راوي اين تكه زياريان دارند ، و اين گوشه ديلميان ، اين تكه تركان گرفته اند ، اين گوشه صفاريان راست ، و اين قلمرو ساماني است . در خراسان شمشير به سه زبان فرمان مي دهد و به شش زبان خراج مي گيرد ، سهم سلطان و سهم خليفه ، سهم والي و سهم مذاهب . هژده طريقت در هم افتاده اند و دوازده امير هر يك تيغ مي كشد كه منم ، و هر كس زورش برسد سپه سالار خراسان او مي فرستد ،‌و اين توس است كه سپهسالار چندين روزه وي را والي مي نشاند . آيا قرباني خوب تكه تكه شده ؟ - {ميان جمع مي گردد}‌اينهمه اميران به نام خليفه در جنگند با يكديگر و همه از سوي وي منشور و لقب دارند و تابعان وي اند ! زمين سرخ است از خون قرباني و هر كس بر سر لقمه اي با يكديگر مي جنگند . دارالخلافه از گوشت و پوست و استخوان و مغز قرباني پروار مي شود . خود را فصيح مي خوانند و ما را عجم . آيا ما لاليم يا گنگ يا زبان بريده ؟ خود را ارجوزه مي خوانند و آتش مي زنند در دانشنامه هاي پارسي تا كس نداند آنچه دارند از ماست . خود را سپاهي از ترك و حبش ساخته اند و خليفه را با تاتار همدستي است كه هر چندي بر ما شبيخون مي آورند - { مي رسد بالاي سر گوسپند سر بريده } خب ‌قرباني جان مي كند و قصابان كاردهاي خود را از خون مي شويند تا وي را پوست از استخوان جدا
كنند - { به شنوندگان مي نگرد } دردتان نمي گيرد ؟
( ديباچه نوين شاهنامه -بهرام بيضايي)
و مگه ميشه از سينما و عيد قربان گفت و چيزي از اون سكانس محشر و بياد ماندني فيلم "حاجي واشنگتن " نگفت .- به كدامين قبله قرباني مي كني حاجي ؟ - خدا رحمت كند علي حاتمي بزرگ رو كه ديالوگ ، بالا تر و قشنگ تر از ديالوگ هاي اون مرحوم نديدم ، روحش شاد

بختم رابر مي گردانم

بختم را بر رنگ متنمي گردانم ، تا آينده ام از عمق فنجان قهوه با خبر شود

خودكشي

در راستاي اينكه خودكشي با طناب خطرناك است و ممكن است آدم خفه بشود و خوردن مرگ موش هم يك كار كلاس پايين محسوب ميشود ، بخشهايي از كتاب پرفروش چگونه خودكشي كنيم را جهت اطلاع و احيانا استفاده عينا نقل مي كنم
به جاي استفاده از مرگ موش مي توانيد يك عدد گربه را در يك جاي خلوت پيدا كرده و به او بگوئيد
بيا منو بخور ، البته ممكن است گربه به علت اينكه شما هر سه هفته يك بار به حمام مي رويد از خوردن شما استنكاف كند . در اين حالت استحمام و استفاده از عطر و ادكلن و به كار بردن نمك وسس و نان اضافه مي تواند گربه را متقاعد كند كه شما را بخورد
اي جوري هم گربه سير مي شود و هم شما از شر اين زندگي خلاص مي شويد ( صفحه 3825
در انتخاب روشهاي خودكشي دقت كنيد و روشي را انتخاب كنيد كه اگر خداي ناكرده وسط كار پشيمان شديد بتوانيد برگرديد . در اين راستا خودكشي با طناب بدترين روش مي باشد چرا كه وقتي شخص چارپايه را به دور انداخت و طناب به گردن او فشار آورد شخص خودكشي كننده با پاهايش دنبال صندلي مي گردد كه البته آن را پيدا نخواهد كرد و چون فرصت كم است پدرش درآمده و خواهد مرد البته شايد پدرش در نيايد ولي در هر صورت خواهد مرد - صفحه 12958
يكي از جوانهاي محل ما به خاطر آنكه دل پدر و مادرش را به دست بياورد تا برايش دختر همسايه كوچه پشتي را خواستگاري كنند به خيال آن كه آب لوله كشي هست خودش را آتش زد و بعد دويد تا شير آب را باز كند اما از شانس خوبش آب منطقه در آن ساعت قطع بود
سؤال : آيا او توانست با دختر همسايه كوچه پشتي ازدواج كند ؟ الغرض اين كه خيال نكنيد اگر به آن دنيا تشريف ببريد اينجا براي هميشه غصه خواهند خورد . خير
به همين جهت بهترين روشي را كه در طي اين چند سال امتحانش را به خوبي پس داده است برايتان مي آورم
يك تشت لباس شويي را پر از آب كرده سرتان را داخل آن فرو كنيد و آن قدر همان جا نگهداريد تا خوب خفه شويد ، بعد از آن كه خوب خفه شديد سرتان را به آرامي بيرون آورده و با حوله خشك كنيد و دراز بكشيد تا يك نفر متوجه بشود كه شما مرده ايد و بيايند شما را دفن كنند
نتيجه : حيف است كسي بميرد و ديگر هيچ گاه طعم گيلاس را نچشد و صداي جيك جيك گنجشكها را در بها نشنود

دايي جان سقراط

دايي جان سقراط مي فرمايند
بي كاره ها فقط آنهايي نيستند كه كاري انجام نمي دهند ، آنها نيز كه بايد به كار بهتر مشغول باشند اما نيستند ، بي كاره اند

باران بهانه اي بود


باران بهانه اي بود كه تو زير چتر من تا انتهاي كوچه بيايي

اتوي عزيز سلام

اوتوي عزيز سلام
انشا ا.. كه خوب هستي ، اين يعني اين كه دوست دارم كه خوب باشي ، يعني بايد خوب باشي لااقل بخاطر من
اگر از احوالات ما بخواهي ، چيز قابل عرضي نيست . و اين يعني خيلي بد . چند روزيست كه از كلاس زبان فارق شده ام و روزهاي شلوغي دورو برم را گرفته اند . صبح ها با دويدن به شب مي رسند بي آنكه چيزي بفهمم يا كاري كرده باشم ، ظاهرا كه همه چيزمرتب است و در جاي خود و عيش ونوش دنيا كما في السابق به كام ما برقرار ، اما ... نمي دانم چرا
چند شب پيش فيلمي ديدم به اسم
Rails and Ties
انتخاب قطار به عنوان محور روايت داستان توي اين فيلم به استعاره از عمر گذران و خصلت زندگي با تصادف هايي كه در بستر ذات متحركش دارد، يشتر از هرچيز من رو به ياد اون شع مرحوم قيصر انداخت كه ميگه
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چه ساده ام كه در تمام اين سالها
به انتظار اين قطار رفته ايستاده ام
و به نرده هاي ايستگاه تكيه داده ام

اندر حكايت آواز گنجشكها


به لطف همراهي خواهر گرام ، امسال از تماشاي فيلم هاي اكران پائيزي در سينما بي نصيب نمانديم و تا حالا كنعان ، دعوت و آواز گنجشكها رو ديده ام . اما در مورد هيچ كدوم از اونها چيز زيادي نمي تونم بگم مثلا به طور قاطع بگم كه يه فيلم عالي ديدم يا يه فيلم مزخرف ، ولي ميشه گفت كه قطعا هيچ كدوم از اينها يك كار فوق العاده نبودن . نكته جالب اين است كه هر سه فيلم كاملا حرفه اي ( البته در مقياس سينماي ايران ) ساخته شده بودند و يك سطح استانداردي داشتن ، كارگرداني ، داستان ، فيلم برداري
بازي ها و ... همه در حد خودشون خوب بودن يا شايد بشه گفت كه چيزي كم نداشتن ولي در عين حال چيزي هم زياد نداشتن ، يعني چيزي كه شما بتونيد باخودتون از سالن سينما بيرون ببريد ، مثل يك حال خوش يا يه حس اصيل يا غريب . مجيدي و حاتمي كيا كه حالا توي سطح اول فيلم سازي ما از حرفه اي ها و جا افتاده ها محسوب ميشن ، مثل چند سال اخير ، همچنان در حال در جا زدن ( شايد بشه گفت ركود ) هستن و با وجود اينكه فيلم هاي اخيرشون رو توي يك شرايط ايدعال و مطلوب فيلم سازي ساختن ، اگر هم بشه گفت كه نگاه جديدي توي فيلم هاي اخيرشون داشتن ، لااقل حرف جديدي نداشتن و اين يعني اينكه چيزي هاي ديگري هم براي ساختن يك كار ماندگار نياز است . شايد توقع مخاطب بيش از حد بالا رفته باشه ولي نه ، بايد جايي به دنبال اون حس و حال گم شده اي كه بعد از تماشاي يك فيلم خوب با مخاطب همرا مي شد ، گشت ، جايي حوالي خود فيلم ساز

مثلا مجيدي كه براي ساختن آواز گنجشكها فكر كرده است و همه چيز اعم از محتوا و فرم . شكل و .. رو به مدد تجربه و تكنيك كنار هم گذاشته باز هم نتونسته از اين عناصر واجزا به روح واحدي برسد و در نهايت تنها يك فيلم خوب ساخته ، نه يك شعر لطيف ، آنگونه كه مي خواسته .واقعا سخت است كه در بين قاب هاي رنگي و فضاي قشنگ فيلم به دنبال روح گمشده اون بگرديم ،‌روح گمشده اي كه من اون رو نشونه اي از سرگرداني فيلم ساز توي اين دوره و زمونه مي دونم

حاتمي كيا هم كه تمام فاكتور هاي لازم براي يك فيلم موفق رو به فيلم جديدش دعوت كرده ، اينبار بيشتر دنبال تجربه كردن چيزهايي است كه پيشتر ميل به تجربه كردنشان را داشته . شايد بشه گفت او از مجيدي موفق تر بوده ،‌اگر كه به اين نتيجه برسيم كه او ميخواسته فقط فيلم موفقي بسازد كه ديده شود و در نهايت هم به خواسته اش رسيده و مردم هم به دعوتش پاسخ مثبت دادند، بر خلاف مجيدي كه به دنبال يك كار ايدعال و لطيف و در عين حال متفاوت بود ولي ... اين فيلم هاي اخير سينماي سرگردان امروز بيشتر از هر چيز شاهدي است بر اين واقعيت كه هر چقدر هم كه شاعر باشي ، بدون يك حس حال ناب نمي تواني يك شعر ناب بگويي . اين همون اصالت و ذات هنرمتعالي است كه هنر مند رو وادار مي كند كه در كنار تعقل و مجموعه ي تكنيكهاي مختلف (‌كه لازم هم هست ) ، براي رسيدن به حدي از بلوغ و تكامل كه براي آفرينش يك اثر ماندگار لازم است ، پيش تر از هر كار و بيش تر از هر چيز به خودش برگردد و با باورهايش آنقدر كلنجار برود تا باورهايش ، ديدش را به جهان تغيير دهند . اگر هنرمند به آنجايي برسد كه زيبايي مطلق هستي و خالق سراسر زيبايي را بفهمد و ببيند ، ديگر چگونه خواهد توانست مخلوقي از مخلوقات خالق زيبا را زشت ببيند . آن روز كه همه چيز در منظر چشم هنرمند عاشق زيبا شد و توانست زيبايي را در ذره ذره ي هستي ببيند ، جز از زيبايي نخواهد گفت . من معتقدم كه امروز بايد بيشتر از قبل روي خودمان و نگاهمان كار كنيم چون در دنياي امروز رسيدن به اين نگاه و اين شرايط ، مشكل تر از گذشته است ،مثل ديدن ستاره ها در آسمان امروز تهران كه به مراتب مشكل تر از گذشته است ، آسمان تهران همان آسمان كوير است ، با همان تعداد ستاره و كهكشان ، تنها غبار و آلودگي فضا و نورهاي مزاحم هستند كه ديدن ستارها را مشكل كرده اند

در فيزيك اوپتيك اصلي داريم كه مي گويد هر جسمي براي آنكه ديده شود بايد از خود نور ساطع كند - يعني يا خود تابش داشته باشد و يا نور منبع ديگري را منعكس كند - يعني هر چيزي را كه ما مي بينيم علتش رسيدن پرتوهاي نوراني از اون جسم به چشم ماست ( انرژي نوراني - فتون ها ) اين يعني اينكه حتي آن كلاغ سياه زشت هم نور را منعكس مي كند ، چون ديده مي شود . پس تا زماني كه ما چيزي را مي بينيم ، در واقع نور دريافت مي كنيم ، فقط بايد باور كنيم كه اين همان نور خورشيد است كه از پرهاي سياه آن كلاغ زشت ، به چشمان ما باز تابيده مي شود

سمفوني تاريك

عشق ، مگر امشب با شوهرش ، مرگ وعده ي ديداري داشته است

كه اينك !

دستادست و بالابال

بر نسيم عبوس و مبهم شبانگاه

پرسه مي زنند


غنچه هاي ياس من امشب شكفته است

و ظلمتي كه باغ مرا بلعيده

از بوي ياس ها معطر و خواب آور و خيال انگيز شده است


امشب عطر ياس ها

سنگر صبر و اميد مرا

از دلتنگي هاي دشوار و سنگين روز

باز مي ستاند



امشب از عشق و مرگ در روح من غوغاست

معماري

چند وقت پيش وقتي با يكي كه توي نيوزلند درس ميخونه صحبت ميكردم ، مي گفت اينجا اونقدر سرسبز هست كه اكثر دانشجو ها بدون كفش ميان دانشكاه . اين موضوع اونقدر گسترش پيدا كرده بوده كه مسؤلين دانشگاه جلوي درب تابلويي نصب ميكنند : كه لطفاً با كفش وارد شويد . اين رو گفتم كه اولا با محيط نيوزلند آشنا بشيد و بعد با ديدن اين كار جالب كه مربوط ميشه به ساختمان دانشگاه ياتون توي شرق نيوزلند كه كار يه معمار ژاپنيست ، شايد شما هم مثل من به اين نتيجه برسيد كه اين معمارهاي ژاپني استاد الحام گرفتن از فضا هستن . ببينيد پدر سوخته چطور طبيعت و مدرنيته رو به هم گره زده





نميدونم بشر با ساختن اين برجها مي خواد به كجا برسه
شايد بگيم براي خسته شدن از فرم هاي يكنواخت و مكعبي سراغ اين فرم هاي متنوع تر رفته مثل اين برج فر پاريس كه كارمور فوسيس هست

اين امارتي ها هم كه نميدونن با پولهاشون چكار كنن
يه روز مي خوان تا بلند ترين ارتفاع بالا برن

يه روز هم حوس ميكنن هي دور خودشون بچرخن

ولي به نظر اگر بشه اين خلاقيت ها رو براي فضا هاي اداري و تجاري ايدعال دونست
مثل موزه بنز در اشتوتگارد


يا موزه سرخپوستان امريكا





باز در نهايت ، براي فهميدن معني زندگي و طبيعت بايد به كارهايي مثل اثر بزرگ لويد رايت يعني خانه آبشار برگرديم
روحش شاد


يك روز قشنگ

-شروع امروز كمي متفاوت بود
وقتي صبح از خونه بيرون مي اومدم توي ذهنم داشتم برنامه ها و كار هاي عقب افتادمو مرور ميكردم كه يهو يه صداي غريب آزار دهنده پريد توي افكارم و منو متوجه بيرون كرد . نمي دونم من به اون ماشين زده بودم يا اون به من زده بود ، فرقي هم نمي كرد چون در هر صورت الان انتهاي يك اتو بوس عريض و طويل به بدنه ماشين من چسبيده بود و يا شايدم اين ماشين من بود كه به سپر اون اتو بوس تنه زده بود ، فكر كنم هيچ وقت نتونم كروكي يه تصادف رو درست بكشم . تصور كنيد اگر با يكي از قايق هاي پدالي شهر بازي
با يه نفتكش چند صد متري برخورد كنيد ، چقدر زمان ميبره تا متوجه بشيد به كجاي كشتي خورديد ! ميتونيد تصور كنيد چه صبح قشنگي ميشه: درست سر يه چهار راه شلوغ مركز شهر ، توي ترافيك سنگين اول صبح . تازه فكر ميكنم ضربه اونقدر شديد بود كه مخم هم يه كم تكون خورده بود چون خيلي آروم از ماشين پياده شدم و يه نگاهي به بدنه فرو رفته ماشين انداختم وبعد با اينكه خسارت تقريباً زيادي بود به طرف راننده اتو بوس كه مقصر هم بود رفتم ، وبعد به اون هيچ چيزي كه نگفتم هيچ تازه با اون و همكارش دست دادم و گفتتم : مهم نيست شما بفرماييد ! هنوز نميتونم بگم كه كار درستي كردم يا نه ولي اون لحظه نه به افسر و كروكي ميتونستم فكر كنم ، نه به شركت بيمه و صافكاري و غيره . بعد هم سوار شدم و به مسيرم ادامه دادم حلا داشتم به اين فكر ميكردم كه چرا دوباره اتو بوس ؟ فكر كنم اين دفعه دوم يا سومي بود كه با اتو بوس تصادف ميكردم . تو دلم گفتم آخه اوس كريم از تصادف هاي زندگي براي من فقط همين اتوبوسهاي زمخت و غول پيكر رو كنار گذاشتي ؟
حدود دو سال پيش بود ، وقتي كه تقريباً روزهاي آخر دانشگاه هم تموم شده بودن ، يه تصادف كوچيك بين ماشين يكي از دوستام با ماشين يكي ديگه ، دو نفر رو كه توي اين چند سال توي يك دانشكده و يك رشته درس خونده بودن ولي به صورت عجيبي تا حالا همديگه رو نديده بودن ، در آخرين لحظات دوران تحصيل چنان به هم رسوند كه هنوز هم ماجراشون موضوع بحث ساير بچها ست . حوالي ظهر بعد از اينكه كلاسم تموم شد ، دوباره برگشتم به موضوع كارهاي عقب افتاده ، خوب حالا چي داريم :

سر ساختمون با برق كار و گچ كار قرار دارم -

بابت پول پنجره ها ي پي وي سي بايد به الهيارزاده زنگ بزنم -

مهندس فيضي - براي نرم افزار و قرار با دكتر داوودي -

دكتر اميد وار - پروژه پل زنگوله اي -

مهندس كمالي دانشكده فني براي پيگيري طرح وزارت راه -

بلوار فردوس - پيگيري پرونده كلهر -

مهدي نادري - وزارت كشور -

پول كارگرها و صورت حساب كاشي فروشي -

مقاله زمين لغزش براي همايش -

بايد به حامد يه سر بزنم -

و البته اين تصادف امروز رو هم كه بايد به اين ليست عريض و طويل اضافه ميكردم . موقع حركت كردن تازه متوجه شدم كه توي اين روز قشنگ گوشيم رو هم توي خونه جا گذاشتم ، چه روزي بيشه امروز . حالا شما بگيد ، اگه امروز شما جاي من بوديد چكار ميكرديد ؟ به نظر شما كدوم يكي از كارهاي ليست بالا ضروري تر ؟
البته لازم نيست خيلي فكر كنيد . چون اگه ميتونستم جواب اين سؤال رو پيدا كنم ، نيم ساعت بعد از موزه هنر هاي زيبا سر در نمي آوردم .تو نمايشگاه چند تا كار بود كه بهم خيلي چسبيد مثل ماه سيمين ناصر آراسته يا تابلوي عاشورايي مرتضي افشار . جاي شما خالي چه حالي كرديم با شبهاي مهتابي و پر ازجنوني كه توي كارهاي احمد خليلي فرد بود از دوتا كار ديگه هم نميتونم بگزرم يكي تنه پير اون درخت ،‌ خط كوتاه آبي و اون لحظه كوچك سرخ توي هايكوهاي كويري محمد ابراهيم جعفري بود- آري كاش خاطره مثل ابري مي باريد و چون غبار گم نمي شد - و ديگري اون كار قشنگ محمد مهدي طباطبايي بود كه پرتم كرد به يه كودكي معصوم -من از ديار عروسك ها مي آيم ، از زير سايه هاي درختان كاغذي ، از كوچه هاي خاكي معصوميت ، از سالهاي رشد حروف پريده رنگ - . حدود
ساعت چهار بعد از ظهر وقتي داشتم به طرف خونه مي رفتم تو دلم گفتم : اوس كريم ،صبح غلط كردم گفتم" مثل اينكه حواست به ما نيست" بابا خيلي كارت درسته كه هنوز مارو يادته
اگر عمري باقي باشد از كنار زندگي آنگونه گذر خواهم كرد كه نه پاي آهويي بي جفت بلرزد و نه اين دل ناماندگار بي نصيب ويليا م شكسپير

خدايا


خدايا

آنان كه همه چيز دارند مگر تورا

به سخره ميگيرند

آنان را كه هيچ ندارند مگر تو را

هر كودكي با اين پيغام به دنيا مي آيد

كه خدا هنوز از انسان نوميد نيست

خدا به انسان مي گويد : شفايت مي دهم از اين رو كه آسيبت مي رسانم

دوستت دارم از اين رو كه مكافاتت مي كنم

آنان كه فانوسشان را بر پشت مي برند ، سايه هاشان پيش پايشان مي افتد

ماه روشني اش را در سرا سر آسمان مي پراكند

و لكه هاي سياهش را براي خود نگه مي دارد

كاريز خوش دارد خيال كند كه رودها تنها براي اين هستند كه به او آب برسانند

خدا نه براي خورشيد ، نه براي زمين ، بلكه براي گل هايي كه برايمان مي فرستد

چشم به راه پاسخ است

قوانين مصطفي


حتماً تا حالا به يه سري قانون مثل قانون بويل ماريوت ، ارشميدس يا قوانين نيوتن برخورد كرديد . ميخوام بگم به نظر من من همه آدم ها توي زندگي براي خودشون يه سري قانون دارن كه اين قانون ها بر ميگرده به نوع نگاه افراد به دنيا و برداشتي كه هر انساني از زندگي پيدا مي كنه منجر ميشه به پيدايش يك سري قانون نانوشته در ناخودآگاه اون طرف . حالا چرا يكي ميشه مثل نيوتن كه قونينش فيزيك و ديناميك و هيدروليك ورياضيات و... رو فتح كردن و بقيه هنوز اندر خم يك كوچه اند ، بر ميگرده به ميزان دقت نظر افراد . خوب چي ميشه اگه چند لحظه از عمرمون رو صرف فكر كردن به اين موضوع بكنيم مثلاً قوانين مصطفي رو تصور كنيم . اگر بخوام در مورد شكل كلي اين مجموعه در كنار هم صحبت كنم مثلاً شايد بشه منحني زنگوله اي گوس رو براي چند لحظه ازاون مرحوم قرض بگيرم البته با اجازه سلطان دنياي رياضيات ، منحني رو بر عكس ميكنم . در اينجا محور عمودي زمان و محور افقي هدف يا مقصد هست . خوب شايد فرق اساسي شكل منحني قوانين يك انسان زنده با كسي مثل مرحوم نيوتن توي مثبت بودن مشتق اول تابع بشه يعني تعداد اين قوانين در طول زمان عمر براي يك فرد عادي همواره در حال زياد شدن است . نكته مهم بعدي شايد اين باشه كه اين تابع در تي مساوي صفر پيوسته نيست .شايد بشه در موارد نادر و معدود افراد كار درست حتي به اندازه اپسيلون به صفر نزديك شد ولي فكر نمي كنم فهميدن صفر مطلق كار بشر باشه . اين از ابتداي منحني بود اما در مورد انتهاي اون ميشه گفت شايد در بازه زماني محدود عمر ، هيچوقت مماس بر منحني با محور افقي موازي نشه . البته اينها كه گفتم فقط در مورد شكل احتمالي منحني نرمال اين موضوع صادق است با فرض اينكه انسان در زندگي يا آدم مي شود و يا در مسير كاملاً مخالف پيش مي رود . خوب ديگه فكر كنم به اندازه كافي چرت و پرت گفتم ، اگه امير حسين اينجا بود الان مي گفت بازم تو مغزت سگ دويد ، سيد . بعضي وقت ها فكر ميكنم چقدر خوب شد كه خدا وبلاگ رو آفريد ، اگه همين وبلاگ متروكه هم نبود يا بايد اين حرف ها رو به امير حسين مي گفتم و يا براي نور محمد و حبيب و نظر و جمعه ، تعريف مي كردم


رنگ و روغن




اين كارهاي رنگي رو هم ميذارم اينجا تا يه وقت خيال نكنيد كور رنگي دارم يا ااينكه يادم رفته عينك آفتابي رو از روي صورتم بردارم . البته اينها هم تعدادشون كمتره و هم قديمي ترن مثلاً همين اولي بر ميگرده به حدود دوازده سال پيش ، يعني وقتي دنيا رنگي تر بود . اينها رو به ترتيب سن گذاشتم ، اينجوري كه آدم نگاه ميكنه ، انگار توي زمان هر چقدر كه جلو ميريم از تنوع رنگها كم ميشه تا تا اين آخريها كه اكثراً سياه و سفيدن . ترس ورم ميداره كه نكنه كم كم فقط تك رنگ سياه برام بمونه .خدايا اين سفيد رو هيچ وقت از ما نگير . ما از اين دوره زمونه وفور رنگ هاي اكرليك و صنعتي به همين سياه و سفيد قانعيم
























چند طرح

اين هم چند خط خطي تكامل يافته تر
















به نظر من



چيزي كه ميخوام بگم هم خيلي سادست و هم تكراري

توي دنياي بزرگ نظريه ها و تئوري ها ، دو تا اصل هست كه بيشتر از بقيه روي طرز فكر من تاثير دارن .اولي اصل تفاوت دراستعداد هاي ذاتي افراد و دومي اصل سلسله مراتب مزلو ست . من ميگم خدا براي هر كسي توي زندگي يه راهي در نظر گرفته و رسالت ما آدمها هم پيودن اين مسير ( يا به قول پائولو كوئليو : تحقق بخشيدن به افسانه شخصي) است . با وجود اينكه راه آدم ها ي مختلف ظاهراً هيچ ربطي به هم ندارن ، بعد از پيچ و خم هاي فراوان در نهايت هم جهت ميشن . البته اگر متفاوت ترين مسير ها - يعني دو مسير موازي كه با هم هيچ نقطه مشتركي ندارند - رو هم در نظر بگيريم ، طبق اون اصل هندسه تحليلي كه ميگه " دو خط موازي در بينهايت هم ديگه رو قطع ميكنند " ، حتي ميتونيم بگيم كه همه اين مسير ها در نهايت به يك نقطه مشترك ختم مي شن . تفاوت بين افراد مختلف تنها توي پيدا كردن اين مسير ها ست كه خيلي ها تا آخر عمر هم نمي تونن راه خودشون رو پيدا كنند و در بين باقي افراد هم به اين بستگي داره كه هر كس توي مسير خودش تا كجا پيش ميره . تا اينجا تازه رسيديم به اون جمله معروف كه ميگه" به تعداد آدمها راه براي رسيدن به خدا وجود داره " .خوب حالا اون دوتا اصلي كه اول گفتم اين وسط چه كاره بودن ؟به نظر من اصل تفاوت استعدادهاي ذاتي افراد ميتونه به آدمها توي پيدا كردن مسير صحيح خودشون كمك كنه در واقع راهنماي اوليه است . اما از اونجايي كه تعداد اين مسير ها بسيار بسيار زياد است ، در نتيجه ، مسير هاي مشابه زيادي خواهيم داشت كه درصد خطا رو بالا ميبره و امكان اشتباه كردن رو هم افزايش ميده . اينجاست كه بايد از اصل دوم يعني اصل سلسله مراتب نيازهاي مرحوم مزلو استفاده كرد . يعني بعد از اينكه توي مسير انتخابي كمي پيش رفتيم ميتونيم صحت حركتمون رو چك كنيم ، درست مثل كسي كه وقتي براي اولين با رتوي مسيري حركت ميكنه با نگاه كردن به پشت سر و مسير پيش رو و همچنين كمك گرفتن از نشانه ها ميتونه از درستي مسير حركتش مطمئن بشه . حالا اينكه ما موجودات دو پاي باهوش با اين استعداد و امكانات هنوز نميتونيم مسيرمون رو پيدا كنيم و هر چند وقت يكبار گم ميشيم ، علت داره ! علتش هم سر به هوا بودن و سرگرم شدن بيش از حد به ديدنيهاي فراوان اطراف مسير ست . بعضي وقتها مغازه ها ي شيك و ديدني هاي اطراف مسير ، مخصوصاً اگر آدم يه همراه خوش صحبت هم داشته باشه ، نتنها باعث ميشه كه نشونيها رو گم كنيم بلكه بعضي وقتها مقصدمون رو هم فراموش مي كنيم . اين سرگرمي هاي جذاب كه در اصطلاح عاميانه به اون دنيا هم ميگن ، بعضي وقتها آدم هاي بيچاره در حال گم شدن رو اونقدر گيج و كلافه ميكنه كه ممكنه آدم بيچاره يه خسته بشه و فرياد بزنه :

واستا دنيا من ميخوام پياده شم

كه البته اين جمله آخر رو هم شريعتي سالها پيش گفته بود

اتودهاي ساده


خيلي از اسكيس ها هستن كه اگر هيچ وقت هم كامل نشن باز ارزش ديده شدن رو دارن

حسن اين اتودهاي اوليه اينه كه چون هنوز تكامل پيدا نكردن بيشتر از جنس دل هستند

تا عقل

اينها رو اينجا گفتم تا مقدمه اي باشه براي اين خط خطي هاي ساده كه اينجا گذاشتم