راز رسیدن به همه چیز از هیچ


راز رسیدن به همه چیز از هیچ
در ریاضایت قدیم نقطه را یک نیستی تعریف کرده اند ، به عبارت دیگر گفته اند نقطه آن موجودی است که بر آن طول و عرض و ارتفاعی نیست و برای آن در جهان مادیات جایی پیدا نمی شود .
اما اگر همین نیستی حرکت کند ، از حرکت آن خط حاصل می شود و از حرکت یک خط سطح و از حرکت سطح جسم .
پس در دنیای ریاضی می توان جهان مادیات را از هیچ آفرید . به مطلب زیر توجه کنید :
دو شکل الف و ب را در نظر بگیرید :
در شکل ( الف ) با دو پاره خط موازی CD و AB مواجه هستیم که در آن طول CD سه برابر طول AB است ، ولی تعداد نقاط این دو پاره خط برابر است ، چون به ازای هر نقطع M واقع بر CD نقطه ای چون N واقع بر AB موجود است و بالعکس . پس تناظر بین این دو پاره خط یک به یک است .
در شکل (ب )می توان گفت تعداد نقاطکل یک صفحه واقع در خارج دایره به شعاع R با تعداد نقاط درون آن دایره برابر است . چون اگر نقطه A را در خارج دایره اختیار کنید و از A به O وصل و وبر دایره مماس MA را بکشید و از M ، پای مماس ، به OA عمود کنید ، نقطه B حاصل می شود و بالعکس . پس تناظر بین نقاط خارج دایره به شعاعR و داخل آن یک به یک است .
درک این مطلب بدون شناخت بینهایت دشوار است .
با ریاضایات می توان جهان هستی را در دانه ارزن جای داد ، یعنی بین یک دانه ارزن و جهان هستی یک تناظر یک به یک برقرار کرد . و با روح ریاضیات ، پی به عظمت آن برد .
آنهایی که چون مادیون می اندیشند و جهان ریاضیات را کوچک می بینند ، وقتی از بینهایت صحبت می کنند ، حرفشان آن است که بینهایت در دسترس نیست و چون دست نیافتنی می باشد ، بنابراین هر قدر برای رسیدن به آن در طول یک محور به چپ و راست حرکت کنیم ، دست یازیدن به آن نا ممکن است . اما اشتباه می کنند .
یعنی بینهایت را در جهان مادیات راهی نیست .
چون اگر همه موجودات عالم را به کوچکترین ذرات مادی خود تقسیم کنند و آنها را اشخاص پر حوصله ای بشمارند ، بالخره تمام خواهند شد و تعداد حاصل به بینهایت نمی رسد .
بینهایت ، معجزه گرعلم ریاضیات است و راهگشای پیشرفت های آن ، چون روح ، قابل روئیت نیست ، ولی حاکم بر جسم اعداد حقیقی است .

دکتر عبدا... شیدفر

تاریخ بی خردی

چند وقتی که دارم کتابی میخونم به اسم تاریخ بی خردی ، که در نوع خودش خیلی منحصر به فرد .گذشته از عنوان جالب کتاب و مطالب از اون جالب ترش ، چیزی که در برخورد اول برام جالب بود حجم کتاب بود . واقعاً ما آدمها چه موجودات باحالی هستیم که تاریخ بی خردیمون چیزی کمتر از تاریخ ویل دورانتمون نداره .


برای اینکه با حال و هوای این کتاب ، که بخاطروضعیت این روزهای کشور زیاد هم طرفدار پیدا کرده ، آشنا بشید یه تکه هایی از اون رو میگذارم اینجا :

پیروی حکومت ها از سیاست های مغایر با منافع خویش یکی از پدیده های مشهود سراسر تاریخ صرف نظر از زمان و مکان است . انسان ظاهراً در حکومت بیش از هر رشته دیگر فعالیت های بشری بی کفایتی نشان می دهد . خرد که می توان کفت داوری بر پایه تجربه و عقل سلیم و اطلاعات موجود است ، در این رهگذر کمتر به کار می افتد و اغلب سرخورده و ناکام است . چرا زمام داران این همه برخلاف عقل و منافع خردمندانه خویش عمل می کنند ؟ چرا شعور چنین به ندرت وارد کار می شود ؟
از اول شروع کنیم : فرمانروایان تروا به هر دلیل که بگیریم می بایست بد گمان می بودند که حقه ای در کار یونانیان است ، پس چرا ، با وجود این ، آن اسب چوبین مشکوک را به درون باروی خود کشیدند ؟ چرا وزیران جورج سوم یکی پس از دیگری به جای آشتی و دوستی با مهاجر نشین های آ مریکا آنها را زیر فشار گذاشتند ؟ مگر مشاوران به کرات یاد آور نشده بودند که لطمه وارده بی شک فزون بر بر هر سود محتمل است ؟ چرا کارل دوازدهم { پادشاه سوئد } و ناپلئون و پس از آن ها هیتلر با وجود بلایی که بر سر پیشینیان هر کدام آمده بود باز به روسیه حمل بردند ؟ چرا مونتزوما ، سردار سپاه شرزه و تشنه کام و فرمانروای شهری سیصد هزار نفری ، دست بسته تسلیم چند صد تن مهاجم بیگانه شد – حتی پس از آنکه مهاجمان آشکارا نشان دادند که بشرند ، نه خدا ؟ چرا چیانگ کای شک به نداهای هشدار دهنده یا نداهای خواستار اصلاحات وقعی ننهاد تا از خواب که برخاست کشور دیگر از دست رفته بود ؟ چرا کشور های وارد کننده نفت برای نفت موجود به رقابت می پردازند ، حال آنکه جبهه ای متحد و مستحکم در برابر صادر کنندگان کنترل وضعیت را به دست انها می دهد ؟
جان آدامز ، دومین رئیس جمهوری آمریکا اعتراف می کرد : " در حالی که همه علوم دیگر پیشرفت داشته اند ، علم حکومت متوقف مانده است ، و امروز بهتر از سه یا چهار هزار سال پیش اعمال نمی شود ."
سوء حکومت چهار گونه است و اغلب آمیزه ای از هر چهار :
1- استبداد یا ظلم و فشار ، که تاریخ چنان آکنده از نمونه های مشهود آن است که نیازی به ذکر شواهد نیست .
2- جاه طلبی بیش از حد ، مانند جد و جهد آتن برای فتح سیسیل در جنگ پلو پونزی ، یا تلاش های فلیپ دوم برای فتح انگلستان به اتکای ناوگان جنگی اش ، یا دوبار تکاپوی آلمان برای تسلط بر اروپا به پیروی از پندار سیادت نژادی ، یا تقلای ژاپن برای تشکیل نوعی امپراطوری آسیایی .
3- بی کفایتی یا انحطا ط ، مثل داستان امپراطوری روم باستان ، آخرین تزارهای رومانوف روسیه و واپسید دودمان امپراطوری چین .
4- و بالخره بی خردی یا اصرار در کژ اندیشی . این کتاب درباره تجلی ویژهای از شق اخیر است ، یعنی پیروی از سیاست های مغایر با منافع مردم و کشور خود ، غرض از منافع هر آن چیزی است که به آسایش و سود مردم تحت حکومت بینجامد ، و مراد از بی خردی گزینش سیاست هایی است که نقض این غرض کند .

پيش داوري

در این قسمت از برنامه میخوام یه سوال فنی بپرسم :
سوال اول : مادری چهارمین فرزند خودش رو حامله است . اگر از سه فرزند قبلی این مادر ، یکی کور و دو فرزند دیگر معلول به دنیا آمده باشند و خود مادر هم به مرض سفلیس مبتلا باشد ، پیشنهاد شما در مورد نگهداری یا ثقط فرزند چهارم چیست ؟

سوال دوم : فرض کنید می خواهیم برای دنیا یک رئیس انتخاب کنیم ، شما کدوم یک از افراد زیر را انتخاب می کنید :

1- با رشوه گيران و باند هاي مافيايي خوب رابطه برقرار مي كند
اهل مشروب است .
همزمان علاوه بر همسرش ، دو معشوقه دیگر هم دارد .
به مشورت با منجمان و غیب گویان اعتقاد دارد .



2- روزها تا ظهر می خوابد .
دوبار از محل کارش اخراج شده .
بسیار تنبل است .
روزی دو بطر ویسکی می نوشد .



3- بسیار منظم و دقیق است .

دوبار نشان شجاعت گرفته است .

گیاهخوار است .

مشروب نمی خورد .

فردی مذهبی است .


خوب ، انتخاب شما کدوم بود ؟ دلایلتون برای این انتخاب ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خوب حالا بیاییم ببنیم این افراد چه کسانی بودند :





1- روزولت


2- چرچیل



3- هیتلر

اما در مورد سوال اول ، اگر توصیه شما ثقط جنین بود ، احتمالا شما می توانستید جهان را از داشتن نابغه ای مثل بتهوون محروم کنید .


خوب می دونید منظور این سوالها چی بود ، این سوالها رو برای اثبات یکی از بزرگترین مشکلات ما آدمها ، یعنی پیش داوری ، مطرح کردند .
خوب می بینید دو روز رفتم دوره روانشناسی صنعتی – سازمانی ، چه حرفایی یاد گرفتم ، فکر کنم حسابی متحول شدم .

از روزهاي قهوه و كتاب - سلاخ خانه شماره پنج

این روزها، ادبیات آمریکای لاتین به شدت مد شده و نویسنده های برزیلی و آرژانتینی و کلمبیایی ، توی دنیا دارن خوب می تازند ، ولی هنوز، نویسندهای چک یه چیز دیگن. البته روسها هم در در مقایسه با زمان خودشون ، واقعاً محشرند ولی من شخصاً عاشق ادبیات چک هستم .
چند وقت پیش کتاب سلاخ خانه شماره پنج نوشته کورت ونه گات رو خوندم که به نظرم یه نمونه خوب آمریکاییه و برای همین هم یه تیکه از این کتاب رو اینجا آوردم:


گاوها ماق می کشند ،
کودک بیدار می شود ،
اما مسیح کوچک ،
هرگز گریه نمی کند .
روزواتر به او گفت :نام کتاب انجیل فضایی اثر کیگلور تراوت است . کتاب ، درباره مسافری از فضا بود ، این مسافر می خواست ، در صورت امکان ، بفهمد مسیحیان چرا به این آسانی دست به شقاوت می زنند ، از این رو تحقیق جامعی از مسیحیت به عمل آورد .
مسافر فضایی به این نتیجه رسید که این اشکال تا حدودی از سبک بی بندو بار قصه گویی عهد جدید ناشی می شود . به گمان او انجیل علاوه بر مباحث دیگر ، می خواهد به مردم بیاموزد که نسبت به دیگران حتی نسبت به پست ترین آدمیان فرو دست شفقت نشان دهند .اما آنچه انجیل در واقع می آموخت چنین بود :
پیش از آنکه کسی را به قتل برسانی ، مطمئن شو طرفت آدم بی کس و کاری باشد ، بله ،رسم روزگار چنین است .
مسافر فضایی می گفت عیب داستانهای مسیح این بود که مسیح علی رغم ظاهرش ، در واقع پسر نیرومند ترین شخصیت کائنات بود .
خوانندگان این موضوع را درک می کردند ، بنابر این وقتی به بخش مصلوب کردن او می رسیدند ، طبعاٌ به فکر فرو می رفتند و روزواتر این قسمت را دوباره با صدای بلند خواند:
وای چه اشتباهی ، این دفعه دیگر آدم نامناسبی را برای لینچ کردن ، انتخاب کرده اند .
و این سکه ، یک روی دیگر هم دارد : آدم های مناسبی برای لینچ کردن وجود دارند ، چه کسانی ؟ آدم های بیکس و کار . بله رسم روزگار چنین است .
مسافر فضایی انجیل تازه ای به زمین هدیه کرد . در انجیل تازه ، مسیح واقعاً آدم بیکس و کاری بود ، و خار چشم کسانی شد که به از ما بهتران وابسته بودند .
اما در عین حال مجبور شد همان حرفهای قشنگ و گیج کننده انجیل های دیگر را هم دوباره تکرار کند . بنابراین یک روز مردم برای سرگرمی و تفریح خودشان او را به یک صلیب میخ کردند و صلیب را در زمین کاشتند . لینچ کنندگان فکر می کردند ، مسلماً عکس العملی نشان داده نخواهد شد . البته خواننده نیز همین فکر را می کند زیرا انجیل جدید بارها با قاطعیت به کله همه فرو کرده بود که مسیح آدم بیکس و کاری است .
و بعد درست قبل از مرگ این موجود بیکس و کار ، آسمان دهان باز کرد و رعد و برق برخاست . صدای خداوند چون بهمنی فرو ریخت . به مردم گفت این آدم بیکس و کار را به فرزندی می پذیرد و از این لحظه تا ابد ، همه قدرت و امتیازات پسر خالق جهان را به او اعطا می کند . خدا گفت از این لحظه به بعد هر کس آدم بیکس و کاری را آزار دهد ، به دهشتناک ترین وضعی تنبیه خواهد شد .

In my cocoone


اتوی عزیز سلام
اگر از احوالات ما خواسته باشی ، حال من خوبست ( اما تو باور نکن !) .
چند وقتی بود که دنیا بدجوری ما رو به بازی گرفته بود شاید به خیال اینکه ازما یه بازیگر در میاد .
ترافیک اتفاقات کوچیک و بزرگ توی این 7- 8 ماه زندگی من زیاد بود و به همون نسبت تجربیات مختلف ، به قول مرد بزرگ ، توی این مدت : من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم .
این سریال حوادث و ماجراها ، جوری پیش می رفت که همیشه یک پایان خوش و در عین حال غیر تکراری رو براش متصور می شدم .
تمام اون ماهها به انتظار گذشت ، اگه بخوام ادبیاتی توصیف کنم میشه : یک توقف طولانی قطار زندگی توی ایستگاه انتظار . نشونه های مختلفی که می دیدم باعث میشدن که همیشه منتظر یه چیز خارق العاده باشم ، شاید یه اتفاق بزرگ و مهم توی زندگیم که روزهای اتفاق افتادنش نزدیک بود .
زندگی کردن برام شده بود مثل حل کردن یه معادله چند مرحله ای که داده های لازم برای حلش یکی یکی معلوم می شدن و حل معادله پیچیده ، مرحله به مرحله پیش می رفت و برای همین هم رسیدن به جواب ، یعنی همون اتفاقی که بقول بیضایی خودش نمی افتد ، چندان هم دور از انتظار نبود . و برای همین هم تصور لذت لحظه حل مسئله ، سختی روزهای حل مسئله رو قابل تحمل می کرد .
خوب مثل هر کار طولانی دیگه ، طی این مدت بارها نا امید شدم و دوباره شروع کردم اما شاید هیچکدومشون به بدی لحظه ای نبود که از نخوندن جواب بدست اومده با کلید سوال ها ، شوکه شده بودم . بعد از اون همه ... ، جواب نهایی تنها حالتی بود که در بین تمام حالت ها و احتمالات مختلف حتی تصورش رو هم نکرده بودم . اما شاید عجیب تر از اون طرز کنار اومدنم با وضعیت جدید بود . چون خیلی زود فهمیدم که اوضاع به اون بدی هم که تصور می کردم نیست ، چون اصلاً انتظار من برای یک اتفاق عجیب غریب بیخود بود و جواب درست معادله در واقع نه اونی بود که من قبلاً بدست آورده بودم و نه اونی که توی کلید بود ، بلکه شاید تنها جواب مسئله پی بردن به وجود یه نامعلوم بود ، نامعلومی که من تا حالا توی حل مسئله ندیده بودمش .
اصلاً چرا ما فکر می کنیم که یه نامعلوم بیچاره چیزی کمتر از یه معلوم داره . اگه در ذات هست و نیست و بود و نبود هم اختلافست ، لااقل در ذهن ما ( که بستر حیات مسئله است ) که هر دو یکسانند ، تنها دو واژه یا دو مفهوم ، همین و بس .
پس حالا که از غلط بودن جوابی که قبلاً بدست آورده بودم به هیچ رسیدم ، چرا باید غبطه از دست دادن جواب درست ( همه چیز ) رو بخورم . وقتی که بشه هیچ و همه چیز رو یکسان و یک ارزش دید . تنها باید یاد گرفت که بجای منتظر ماندن برای لذت لحظه حل مسئله ، اینبار از طی کردن مراحل حل لذت برد .
شاید هم این فقط اول راه بوده و مسئله کلی تر از اونی باشه که قبلاً تصور می کردم . یعنی شاید فقط مرحله اول حل شده ، یعنی رسیدن به اینکه نامعلومی هست که هنوز نمی دانمش ، و این لازم است برای شروع مرحله بعدی حل .
حقیقتش امشب وقتی شروع به نوشتن کردم ، تنها چیزی که اصلاً تو فکرم نبود ، همین چرندیات بالا بود ، ولی مهمون ناخونده هم به هر حال یه مهمونه دیگه .
چند وقت پیش به سرم زده بود که از قلعه ام که دیگه کاملاً کهنه شده بود و سقفش داشت میومد پایین ، بیام بیرون و مثل باقی آدم های متمدن آپارتمان نشین بشم . قلعه مو هم بکوبم ، آخه حیف اون زمین دوبر نبود که حروم یه قلعه سوت و کور کلنگلی بشه . با اون بری که ملک داشت ، یه مجتمع پر واحد راحت ازش در می اومد . راستیتش یه چند وقتی هم دنبال آپارتمان اجاره ای گشتم ، اما وقتی دیدم با این بضاعت من حتی تو غارهم بهم جا نمیدن ، دلم برای درو دیوار همون خرابه خودم تنگ شد و برگشتم به همون قلعه سنگین تنهایی .
البته توی این مدت اونقدر تجربه پیدا کردم که توی تعمیرات اساسی ، قلعمو طوری بسازم که اینبار یه 11 ریشتر پدر و مادر دار ، با آپ لیفتم نتونه تکونش بده .
الان چند ماهیه که دارم توی یه شهر کوچیک و سرسبز و پر دارو درخت ، هم کار می کنم و هم زندگی .
بودن توی یه شهر غریب ، اونم کاملاً تنها و دور از همه ، چیزهای جدیدی بهم یاد داده .
زندگی چند ماهه توی مهمانسرای کارخونه ، بحث های داغ توی لابی با مهندس های شرکت های دیگه که آخرشون به دوستی های چند روزه و حتی چند ساعته ختم می شد .
زندگی کردن توی جایی که همه ساکنینش مهمانن یا بهتر بگم مامورن ، همه از شرکت هاشون مامورند ، برای چند روز یا چند سال ولی به هر حال همه در یک چیز مشترکند ، اینکه بالخره روزی پروژشون تموم میشه و میرن .
اونقدر قصه این اومدن ها و رفتن ها رو شب ها قطارهایی که از نزدیک شهرک میگذرن ، برام تکرار میکنند تا این خوب ملکه ذهنم بشه که : قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود ........
واقعاً زندگی چیز عجیبیه ، وقتی که چند ماه قبل برای خلاص شدن از شر اون حال و هوای لعنتی ، راههای مختلفی رو امتحان کردم و حتی خرج کردن حدود 4 میلیون برای چیزهای مختلف ظرف چند روز ، نتونست حتی حالم رو برای 1 روز عوض کنه ، هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز توی یه شهری چند صد کیلومتری خونم ، با فقط دو دست لباس ساده ، 10- 12 هزار تومن پول و چند تا کتاب بتونم چند ماه رو سر کنم و با وجود هفته ای هفت روز و روزی 11 ساعت کارکردن ، از هر وقت دیگه راضی تر باشم ، اونقدر راحت و آزاد که بخاطر زنگ نزدن به خونه در آستانه عاق والدین شدن هستم .
خلاصه این روزها ، توی دنیایی که بعضیها به خط و شروع و خاتمه معتقدند و بعضی دیگه مثل خدابیامرز جرج اورول ، به دایره و تکرار ، من به مارپیچ و زیگزاگ معتقد شدم ، یه چیزی مثل یه مسیر زیگزاگ که آروم آروم از دامنه یه کوه بالا می ره و برای حفظ هیجانی که برای دیدن اونچه که پشت پیچ بعدی جاده انتظار شما رو میکشه ، فقط کافیه که مراقب پهنای محدود جاده بود .

سید مصطفی موسوی
20/ 4/ 88

از روزهاي قهوه و كتاب - تنهايي پر هياهو


یکی از کتاب های خوبی که چند وقت پیش خوندم ,کتاب بی نظیر تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال – این پدرسالار بزرگان ادبیات قرن بیستم چک – بود که قطعه ای از اون رو اینجا گذاشتم :
- بلند شدم و به طرف در خروجی رفتم , ولی درست جلوی در به دوستی برخوردم , سیاه مست .
که به دیدن من آناً کیف بغلی اش را بیرون کشید و بعد از مدتی طولانی زیرو رو کردن مقداری کاغذ , از آن سندی از یک مرکز درمانی الکلی ها بیرون کشید که نوشته بود : بدینوسیله اظهار می دارد که حامل ورقه , امروز صبح مطلقاً اثری از الکل در خونش وجود ندارد ...
ورقه را تا کردم , به او پس دادم و رفیقم گفت که تصمیم گرفته بوده زندگی جدیدی را شروع کند واز این در روز گذشته هیچ نوشیدنی به جز شیر نخورده , ولی از خوردن شیر در این مدت چنان گیج و منگ شده بوده و تلو تلو می خورده که ریسش آن روز صبح او را به اتحام مشروبخواری از کار اخراج و دو روز از حق مرخصی اش کم کرده بود . رفیقم به دنبال این قضیه به کلینیک ترک مشروب رفته و آنها بعد از آزمایش دیده بودند که در خون او اثری از الکل نیست , به رییس او تلفن کرده و به خاطر آزردن روحیه یک کارگر شریف , شدیداً توبیخش کرده بودند , و این رفیق تصمیم گرفته بود که شادی توبیخ رییس و اعلام رسمی پاک بودن خونش را با خوردن مشروب جشن بگیرد .

برايم دعا كنيد


روحم به گِل نشسته ، برایم دعا کنید

آیینه ای برای دلم دست و پا کنید


احساس می کنم که به دریا نمی رسم

ای رودهای تشنه مرا هم صدا کنید


ای زخمهای کهنه که سرباز کرده اید

با شانه های خستهء من خوب تا کنید


دارم به ابتدای خودم می رسم - به عشق -

راه مرا از این همه آتش جدا کنید


حالا که خویش را به تماشا نشسته ام

با آخرین غریبه مرا آشنا کنید


ناصر حامدی

بر سر من عيد چون آوار مي ايد فرود

اوتین پست سال 88 رو با اخوان ثالث که خیلی دوستش دارم شروع می کنم :

بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید فرود
می دهم خود را نوید سال بهتر سالهاست
گر چه هر سالم بدتر از پار می آید فرود


اما انشاا.. که امسال دیگه سال خوبی باشه ؛البته برای همه

امتحان كمدي

تست هوش :
عكس هاي زير مربوط به كجاست ؟
1 – يك باشگاه ورزشي
2 – يك استخر شنا
3 - ترمينال مسافر بري
4 - فرودگاه
5 – خونمون
6 – خونتون
7 – هيچكدام
8 – همه موارد صحيح است



























جواب درست هيچكدام است .
عكس هاي بالا توي محوطه دانشگاه شريف گرفته شدن و مربوط ميشن به آزمون سازمان ظام مهندسي جهت دريافت پروانه اشتغال به كار نظارت كه 15 اسفند ماه امسال برگزار شد ، اين آقايوني هم كه مي بينيد همه از مهندسين عمران و علماي صنعت ساخت و ساز كشور هستند .
اين امتحان كه فقط كساني كه حداقل سه سال از زمان فارق التحصيلي شون گذشته ميتونن توش شركت كنن ، توسط وزارت مسكن و شهرساري و به صورت اوپن بوك برگزار ميشه .
قبلا تو دوره دانشگاه امتحا ن اوپن بوك زياد داده بودم ولي اين امتحان يكم فرق داشت و برام خيلي سنگين بود ، البته سؤالات اين امتحان مشكل نبودن و حد نصاب 50 درصد هم براي قبولي كافي بود ، سنگيني امتحان بيشتر برمي گرده به حجم جزوه ها و كتابهايي كه براي اين امتحان نياز بود كه همراه خودمون ببريم .
همين قضيه باعث كمدي شدن ظاهر امتحان شده بود .
البته من مثل اين آقايون اينهمه سواد نداشتم كه با خودم ببرم ، من از 21 كتابي كه رفرنس اين امتحان بود ، فقط 15 تاشونو داشتم .









































راه بهشت


راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر ایندنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چهقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانیدبرگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفادهنكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...


بخشی از كتاب "شیطان و دوشزه پریم "
پائولو كوئیلو

روزهاي افقي

به مناسبت برگشتنم از سفر هاي فضايي، يه تكه از كتاب" صد سال تنهايي " اثر گابريل گارسيا ماركز :
آئورليانو بعد از ظهر كه به كتابفروشي فاضل اسپانيولي رفت ؛ در آنجا چهار پسر ياوه سرا يافت كه بر سر طرق مختلف از بين بردن سوسك در قرون وسطي سخت جرو بحث مي كردند .
آئورليانو ، وارد مباحثه شد و بي آنكه حتي نفسي تازه كند شرح داد كه سوسك ؛ قديميترين حشره بالدار روي زمين ، كه از زمان انجيل قرباني لنگه كفش بوده است ولي از آنجا كه نژاد اين حشره در مقابل هر نوع آلت قتاله ، از تكه هاي گوجه فرنگي آغشته به نمك اسيدبوريك و سديم گرفته تا آرد مخلوط به شكر ، استقامت فوق العاده اي دارد، يكهزارو ششصدو سه نوع آن در مقابل قديميترين و قويترين و بيرحمانه ترين طرقي كه بشر از ابتداي آفرينش براي از بين بردنش بوجود آورده بود – به انضمام خود بشر - جان سالم بدر برده است . همانگونه كه غريزه زادو ولد به بشر ارتباط داده مي شد ، غريزه واضح و مدام كشتن سوسك هم به بشر مربوط مي شد و اگر سوسك توانسته بود از دست ظلم بشر جان سالم بدر ببرد صرفاً به اين خاطر بود كه به تاريكي پناه برده بود و در آنجا شكست ناپذير مانده بود چون بشر ذاتاً از تاريكي وحشت دارد و سوسك هم ذاتاً از نور مي ترسد . پس چه در قرون وسطي و چه در زمان حال و چه در قرن هاي بعد ، تنها طريق مؤثر براي كشتن سوسك نور خورشيذ است .
مصطفي موسوي - بهمن ماه 1387

باز باران بی ترانه


باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی های شبانه میخورد بر مرد تنها

میچکد بر فرش خانه

باز می آید صدای چک چک غم ، باز ماتم.

من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمیدانم، نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند آن کودک كه زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد!

کجای ذلتش زیباست، نمی فهمم کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران

به وی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمیدانند،که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست نمی فهمم!!!

یاد آرم روز باران را

یاد آرم مادر در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم ، می دویدم زیر باران از برای نان

مادرم در کوچه های پست شهر

آرام جان میداد

فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود،
نمی دانم

کجای این لجن زیباست
بشنو از من کودک من پیش چشم مرد
فردا که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست

و آن باران که عشق دارد فقط جاریست
برای عاشقان مست و باران من و تو درد و غم دارد.

خدا هم خوب می داند که این عدل زمینی، عدل کم دارد.

اسير پنجه طوفان


اسير پنجه طوفانم ، اسير پنجه ويراني
من و هجوم سياهي ها ، من وهجوم پريشاني

آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
شعر از : شل سیلور استاین