از اين تنهايی هزارساله

خسته‌ام

از بس تنهايی غذا خورده‌ام

تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم

باران شروع می‌شود

و من چتر ندارم

تو را دارم....

می‌دانی؟

می‌دانی چرا بند نمی‌آيد

اين باران؟

خدا از خجالت آب شده।