اعتراف

برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم
و همه ی گناهانم را اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین
علف ها، بی واسطه با خدا سخن می گویند.

دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل


اوایل هفته بود، حدود ساعت 1.5 نیم بعد از نیمه شب بود که یکی از دوستان SMS داد که: " آقا رمان جدید چی اومده؟" و من هم کتابی رو که همون لحظه داشتم می خوندم بهش معرفی کردم. یعنی کتاب " دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل -هاروکی موراکامی".

البته این کتاب رمان نیست و یک مجموعه ی داستان کوتاهِ، ولی اگه شما هم مثل این دوست ما دنبال کتاب های داغِ تازه از تنور در اومده هستید، می تونه گزینه ی خوبی باشه. خوب حالا خود کتاب. " روزی روزگاری در جایی دختر و پسری زندگی می کردند. پسر 18 سال داشت و دختر 16 سال. پسر خیلی خوش قیافه نبود و دختر هم زیبایی خاصی نداشت. آنها فقط پسر معمولی تنها و دختر معمولی تنهایی بودند همانند دیگران. اما با تمام وجود یقین داشتند که جایی در این دنیا مرد صد در صد دلخواه و زن صد در صد دلخواه آنان زندگی می کند. بله، آنها به معجزه ایمان داشتند و آن معجزه حقیقتاً به وقوع پیوست. یک روز آنان در گوشه ای از خیابان به هم برخوردند. پسر گفت: " شگفت انگیزه، من در تمام زندگی ام دنبال تو بودم. شاید باورت نشود، ولی تو دختر صد در صد دلخواه منی." دختر به او گفت: " تو هم مرد صد در صد دلخواه منی، دقیقاً با همون جزئیاتی که تصور می کردم. مثل یک رویاست." آن ها روی نیمکت پارک نشستند، دستان همدیگر را گرفتند و ساعت ها و ساعت ها ماجرای خودشان را برای همدیگر تعریف کردند. آن دو دیگر تنها نبودند. هر کدام فرد صد در صد دلخواهشان را یافته بودند و یافته شده بودند. چقدر عجیب است که فرد مورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند. معجزه است. یک معجزه ی آسمانی. با این حال، وقتی نشستند و با هم صحبت کردند، ذره ی بسیار کوچکی از تردید به دلشان راه پیدا کرد. آیا حقیقت داشت که رویایشان به این آسانی به واقعیت بدل شده بود؟ وقفه ی کوتاهی در گفتگویشان به وجود آمد، پسر به دختر گفت: " بیا خودمونو امتحال کنیم. فقط یک بار. اگر که ما واقعاً عاشق همدیگر باشیم، یه وقت، یه جایی، حتماً دوباره همدیگه رو می بینیم و وقتی این اتفاق افتاد و فهمیدیم که واقعاً عاشق همدیگر هستیم، بلافاصله ازدواج می کنیم." و دختر هم قبول کرد. بنابراین آن دو جدا شدند. دختر به سمت شرق رفت و پسر به سمت غرب. اما امتحانی که اونها در موردش توافق کرده بودند، اصلاً لزومی نداشت. آنها آنقدر جوان بودند که فهمیدن چنین چیزهایی بریشان ممکن نبود و امواج سرد و بی احساس سرنوشت آن دو را بی رحمانه در خود فرو برد. زمستان یک سال هر دوی آنها آنفلوآنزای فصلی شدیدی گرفتند و پس از هفته ها سرگردانی میان مرگ و زندگی همه ی خاطرات سالهای گذشته را از یاد بردند. با این حال آن دو، جوانهای ساده و مصممی بودند که با تلاش های بی وقفه شان بار دیگر توانستند شعور و آگاهی را که برای بازگشتن به اجتماع لازم بود بدست آورند. خدا را شکر که آن دو شهروندان شریفی شدند که می دانستند که چگونه از یک ایستگاه مترو به ایستگاه دیگر بروند و حتی قادر بودند نامه های سفارشی را در اداره ی پست ارسال کنند. آن ها باز هم عشق را تجربه کردند. عشقی تا حد هفتاد و پنج یا هشتاد و پنج درصد. زمان با سرعت تکان دهنده ای گذشت. به زودی پسر سی و دو ساله شد و دختر سی ساله. در یک صبح زیبای ماه آوریل پسر دنبال یک فنجان قهوه بود تا روزش را با آن شروع کند و در همان حال دختر برای ارسال نامه ای سفارشی از شرق به غرب می رفت، درست در امتداد همان خیابان باریک در محله ی هارویوکوی توکیو، آنان در آن گوشه از خیابان از کنار هم گذشتند. پرتوی ضعیفی از خاطرات گذشته برای لحظه ی کوتاهی در دل هایشان سوسو زد. هر یک نفسش را در سینه حبس کرد و می دانست که: " آن دختر، دختر صد در صد دلخواه من بود." " آن مرد، مرد صد در صد دلخواه من بود." اما پرتوی خاطراتشان بسیار ضعیف بود و دیگر وضوح چهارده سال قبل را نداشت. آنان بی هیچ گفتگویی از کنار هم گذشتند و برای همیشه در میان جمعیت ناپدید شدند. ماجرای غم انگیزی است، این طور نیست؟" خوب این هم یک نمونه ی شرقی بود از بحثی که قبلاً هم توی این بلاگ مطرح کرده بودیم( نصیحت پدرانه) و نشون میداد که کلاً این جور حماقت ها یک مسئله ی اینتر نشنال هست. یه ورژن خوب دیگه از این داستان، فیلم Serendipity هست با بازی John Cusack و Kate Beckinsale که به واقعیت بیشتر نزدیکه چون توی این فیلم، دختر هست که این پیشنهاد احمقانه رو مطرح می کنه ( شبیه کتاب دختر پرتقالی ژوستین گاردر).

البته من از داستان " مرد یخی" و همینطور " قلوه سنگ " این کتاب هم خیلی خوشم اومد.

کلمات با شخصیت

یه روز توی کلاسی نشسته بودیم و منتظر شروع کلاس بودیم که یکی از همکلاسی ها که مشغول ورق زدن کتاب بود گفت: " وای چه جالب! من عاشق گرامر های درس امروزم."
با تعجب پرسیدم: " عاشق گرامر؟!!"
گفت: " بله البته. عاشق گرامر."
" تا به حال به فکرم نرسیده بود که بشه " عاشق" رو برای رخت و لباس و دو خط گرامر یه زبان خارجی هم استفاده کرد."

فکرش رو بکنید، وقتی بشه کلمه ای مثل " عشق" رو که قرن ها عرفا و فلاسفه درباره اش گفتن و نوشتن، اینقدر ساده و آسون خرج کرد، چه بر سر باقی لغات این زبان مظلوم میاد.
همیشه بین فکر و عمل ما فاصله بوده. ادعای روشنفکری داریم و از " رومی" و افکارش حرف می زنیم و دنبال اثبات ایرانی بودن مولاناییم و مرسی و سی یو تومارو بلغور می کنیم، اونوقت اون جوون بیچاره که میگه " چاکریم" ( تو کجایی تا شوم من چاکرت/ چارقت دوزم کنم شانه سرت – مولانا، مثنوی) رو به امل بودن و بی کلاسی متهم می کنیم.
وا... به خدا کلمات هم حرمت دارن، شخصیت دارن، روح دارن و ما آدم ها تنها موجودات زنده ی این کره ی خاکی نسیتیم. آره کلمات به دنیا میان، زندگی می کنند و می میرند. مثل هزاران کلمه و اصطلاح فارسی که خیلی وقته که منغرض شدن ودیکه سالهاست که کسی ازشون استفاده نکرده.
نمی دونم " زنده باشید" یا " دم شما گرم" چه چیزی از " مرسی" کم داره. دو تا اصطلاح با معنی و پر از زندگی، صد در صد مثبت و منبع انرژی، در مقابل " مرسی" ای که فقط و فقط یک آواست و یک آهنگ. شاید بعضی از کلمات یک معنی رو برسونن، ولی یک حس رو منتقل نمی کنند. ایرانی بودن فقط به دنبال خلیج فارس و مولانا بودن نیست. ما چیزهای دیگری هم داشتیم که ازمون گرفتن.

مگسی را کشتم




مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه مشهورش تا به این حد گندم!!!
...ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد


مگسی را کشتم

کمدی های کیهانی


اخیراً کتاب کمدی های کیهانی جناب کالوینو رو تموم کردم. البته به لطف دوستی که اگر نبود، من با اون شناختی که بواسطه ی خوندن "ابر آلودگی" از کالوینو پیدا کرده بودم، شاید تا صد سال دیگه هم سراغ کتاب دیگه ای از اون نمی رفتم.
کمدیهای کیهانی در واقع شامل یک سری داستان کوتاه تخیلی است که هر کدوم بر مبنای یک فرضیه یا واقعیت علمی، نوشته شده اند. ایده ی اصلی کتاب و تخیل و خلاقیت نویسنده، به خودی خود، با توجه به سالی که کتاب نوشته شده قابل توجه است.
چیزی که من باهش مشکل داشتم عنوان کتاب بود. شاید هیچ چیز بهتر از کلمه ی کیهانی نمی تونست فضای کتاب رو نشون بده. ولی چرا کمدی؟ به نظر من که داستان های این کتاب خیلی هم جدی بودن. بعضی بسیار تأمل برانگیز (مثل سالهای نوری و بدون رنگ) و بعضی هم عاشقانه ( فاصله ی ماه) و حتی اجتماعی ( دایی آبزی). اصولاٌ من با تعریف این خارجی های زبون نفهم از کمدی مشکل دارم.
از حق که نگذریم، کتاب ترجمه ی خوبی داشت. قبلاً از کارهای این مترجم (موگه رازانی) نخونده بودم.
به دنبال سلسه ی کشفیاتم در عالم هنر – مثل کشف شباهت 98 درصدی داستان " موز ماهی" کتاب 9 داستان سیلینجر با فیلم " پری" جناب مهرجویی، یا کپی برداری فیلم " How we loose our friends and ailient people" از روی فیلم " آپارتمان" مرحوم بیلی وایدلر- فکر می کنم کمپانی فیلم سازی Dream works برای طراحی لوگوی خودش از بخش پایانی یکی از داستان های این کتاب به اسم " فاصله ی ماه" الهام گرفته.
بخشی از داستان فاصله ی ماه:
این بازگشت و یافتن دوباره ی وطن خیلی شیرین بود. اما فقط با درد و اندوه با کسی که آن بالا رها کرده بودم فکر می کردم و چشم هایم برای یافتن او به ماه دور از دسترس خیره شده بود. و او را دیدم. همان جا که رهایش کرده بودم، روی ساحلی که درست بالای سرمان قرار داشت. بی صدا دراز کشیده بود. به رنگ ماه در آمده بودو چنگش را در بغل گرفته بود و یکی از دست هایش را برای ایجاد نغمه ای آرام و نادر تکان می داد.
امروز هم که ماه به این دایره ی کوچک تخت تبدیل شده، هنوز او را همین طور به خاطر می آورم. همیشه، از وقتی که هلال ماه ظاهر می شود به دنبال او می گردم، و هرچه بزرگتر می شود بیش تر فکر می کنم او را می بینم، او یا چیزی از او را، اما فقط او را، در هزار و یک صورت مختلف. او که ماه را ماه کرده و در شب های بدر سگ ها را به زوزه کشیدن وا می دارد و البته مرا نیز که با آن ها همراهی می کنم.
کمدیهای کیهانی- ایتالو کالوینو

منهای دو




در یک کلام، منهای دوی رشیدی از اون تیپ کارهایست که بعد از دیدنش به آدم احساس حماقت دست نمیده. سرگرم کننده و خوب.
داستان کار خیلی شبیه به فیلمی بود به اسم Bucket List ( فکر کنم 2006 یا 2007 ) که توی اون فیلم مورگان فریمن و جک نیکلسن نقش دو تا پیرمرد در آستانه ی مرگ رو بازی می کنن. البته پیر مردهای اون فیلم بعد از اینکه می فهمن وقت زیادی براشون باقی نمونده، یه Bucket List (لیست آرزوها و کارهایی رو که همیشه دوست داشتن انجام بدن) تهیه می کنند و از بیمارستان می زنن بیرون تا آخرین شانسشون رو امتحان کنند. در مقایسه باید بگم که شباهت دو تا کار بیشتر از خط کلی و فرم داستان است و روح حاکم بر کار و حرف اصلی هر دو اثر کاملاً مشابه است. آدم داستانی در مورد مرگ و نیستی می شنود و در عین حال به زندگی و بودن فکر می کند. در انتهای تماشای کار یه نوع حس امید و زندگی توی آدم باقی می مونه. گرچه درباره ی پایان و خاتمه ی دو زندگی با ما صحبت می کنند اما ما به آینه و ادامه می اندیشیم.
به نظر من این انتقال حس امید در فیلم بهتر از آب در اومده بود تا کار رشیدی. توی فیلم با نوشتن اون لیست این مفهوم در سرتاسر فیلم و به نوعی یکنواخت تر و البته غیر مستقیم تر به مخاطب منتقل می شد و در عوض توی منهای دو این بار توی پرده ی آخر و دیالوگ های پگاه آهنگرانی متمرکز شده بود. به نظر من این یه کم کار رو شعاری کرده بود اونقدر که فقط کم بود بعد از دیالوگ های پگاه، اون آهنگ محمد اصفهانی که میگه: " ای ساحل آرامشم سوی تو پر می کشم ..." رو هم پخش می کردند.
حسن معجونی و سیامک صفری که این روزها توی اوجند، عالی بودند.
لیلی رشیدی، همون لیلی رشیدی مکاشفه و پرفسور بوبوس بود – البته توی بوبوس پارتنرش، ستاره پسیانی به بازیش خیلی کمک می کرد.
باران کوثری (مثل هانیه توسلی توی بوبوس) نشون داد که برای تئاتر ساخته نشده. یه جور دستپاچگی رو می شد توی بازیش دید.
پگاه خوب بود. یعنی اگه بخوام بهتر بگم خوب انتخاب شده بود ( برای نقشی که پیش تر قرار بود لیلا حاتمی بازی کنه و برای همین هم 2 ماه با گروه تمرین کرده بود).
گرچه محافضه کار بودن برای آدمی به سن و سال رشیدی (که یه مسئولیتی هم در تئاتر داره) عیب محسوب نمی شه، اما او هم به نوبه خودش تیکه ی سیاسیش رو انداخت. اونجایی که توی سالن رقص مرد همراه دختر رقصنده به پیرمرد میگه: اما آقا من فقط چند دقیقه جام رو به شما قرض دادم و سیامک صفری جواب می ده که: ای آقا! کی این روزها سر جای خودشه، که تو سر جات باشی؟
روی هم رفته کار خوبی بود، خوشمان آمد.