In my cocoone


اتوی عزیز سلام
اگر از احوالات ما خواسته باشی ، حال من خوبست ( اما تو باور نکن !) .
چند وقتی بود که دنیا بدجوری ما رو به بازی گرفته بود شاید به خیال اینکه ازما یه بازیگر در میاد .
ترافیک اتفاقات کوچیک و بزرگ توی این 7- 8 ماه زندگی من زیاد بود و به همون نسبت تجربیات مختلف ، به قول مرد بزرگ ، توی این مدت : من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم .
این سریال حوادث و ماجراها ، جوری پیش می رفت که همیشه یک پایان خوش و در عین حال غیر تکراری رو براش متصور می شدم .
تمام اون ماهها به انتظار گذشت ، اگه بخوام ادبیاتی توصیف کنم میشه : یک توقف طولانی قطار زندگی توی ایستگاه انتظار . نشونه های مختلفی که می دیدم باعث میشدن که همیشه منتظر یه چیز خارق العاده باشم ، شاید یه اتفاق بزرگ و مهم توی زندگیم که روزهای اتفاق افتادنش نزدیک بود .
زندگی کردن برام شده بود مثل حل کردن یه معادله چند مرحله ای که داده های لازم برای حلش یکی یکی معلوم می شدن و حل معادله پیچیده ، مرحله به مرحله پیش می رفت و برای همین هم رسیدن به جواب ، یعنی همون اتفاقی که بقول بیضایی خودش نمی افتد ، چندان هم دور از انتظار نبود . و برای همین هم تصور لذت لحظه حل مسئله ، سختی روزهای حل مسئله رو قابل تحمل می کرد .
خوب مثل هر کار طولانی دیگه ، طی این مدت بارها نا امید شدم و دوباره شروع کردم اما شاید هیچکدومشون به بدی لحظه ای نبود که از نخوندن جواب بدست اومده با کلید سوال ها ، شوکه شده بودم . بعد از اون همه ... ، جواب نهایی تنها حالتی بود که در بین تمام حالت ها و احتمالات مختلف حتی تصورش رو هم نکرده بودم . اما شاید عجیب تر از اون طرز کنار اومدنم با وضعیت جدید بود . چون خیلی زود فهمیدم که اوضاع به اون بدی هم که تصور می کردم نیست ، چون اصلاً انتظار من برای یک اتفاق عجیب غریب بیخود بود و جواب درست معادله در واقع نه اونی بود که من قبلاً بدست آورده بودم و نه اونی که توی کلید بود ، بلکه شاید تنها جواب مسئله پی بردن به وجود یه نامعلوم بود ، نامعلومی که من تا حالا توی حل مسئله ندیده بودمش .
اصلاً چرا ما فکر می کنیم که یه نامعلوم بیچاره چیزی کمتر از یه معلوم داره . اگه در ذات هست و نیست و بود و نبود هم اختلافست ، لااقل در ذهن ما ( که بستر حیات مسئله است ) که هر دو یکسانند ، تنها دو واژه یا دو مفهوم ، همین و بس .
پس حالا که از غلط بودن جوابی که قبلاً بدست آورده بودم به هیچ رسیدم ، چرا باید غبطه از دست دادن جواب درست ( همه چیز ) رو بخورم . وقتی که بشه هیچ و همه چیز رو یکسان و یک ارزش دید . تنها باید یاد گرفت که بجای منتظر ماندن برای لذت لحظه حل مسئله ، اینبار از طی کردن مراحل حل لذت برد .
شاید هم این فقط اول راه بوده و مسئله کلی تر از اونی باشه که قبلاً تصور می کردم . یعنی شاید فقط مرحله اول حل شده ، یعنی رسیدن به اینکه نامعلومی هست که هنوز نمی دانمش ، و این لازم است برای شروع مرحله بعدی حل .
حقیقتش امشب وقتی شروع به نوشتن کردم ، تنها چیزی که اصلاً تو فکرم نبود ، همین چرندیات بالا بود ، ولی مهمون ناخونده هم به هر حال یه مهمونه دیگه .
چند وقت پیش به سرم زده بود که از قلعه ام که دیگه کاملاً کهنه شده بود و سقفش داشت میومد پایین ، بیام بیرون و مثل باقی آدم های متمدن آپارتمان نشین بشم . قلعه مو هم بکوبم ، آخه حیف اون زمین دوبر نبود که حروم یه قلعه سوت و کور کلنگلی بشه . با اون بری که ملک داشت ، یه مجتمع پر واحد راحت ازش در می اومد . راستیتش یه چند وقتی هم دنبال آپارتمان اجاره ای گشتم ، اما وقتی دیدم با این بضاعت من حتی تو غارهم بهم جا نمیدن ، دلم برای درو دیوار همون خرابه خودم تنگ شد و برگشتم به همون قلعه سنگین تنهایی .
البته توی این مدت اونقدر تجربه پیدا کردم که توی تعمیرات اساسی ، قلعمو طوری بسازم که اینبار یه 11 ریشتر پدر و مادر دار ، با آپ لیفتم نتونه تکونش بده .
الان چند ماهیه که دارم توی یه شهر کوچیک و سرسبز و پر دارو درخت ، هم کار می کنم و هم زندگی .
بودن توی یه شهر غریب ، اونم کاملاً تنها و دور از همه ، چیزهای جدیدی بهم یاد داده .
زندگی چند ماهه توی مهمانسرای کارخونه ، بحث های داغ توی لابی با مهندس های شرکت های دیگه که آخرشون به دوستی های چند روزه و حتی چند ساعته ختم می شد .
زندگی کردن توی جایی که همه ساکنینش مهمانن یا بهتر بگم مامورن ، همه از شرکت هاشون مامورند ، برای چند روز یا چند سال ولی به هر حال همه در یک چیز مشترکند ، اینکه بالخره روزی پروژشون تموم میشه و میرن .
اونقدر قصه این اومدن ها و رفتن ها رو شب ها قطارهایی که از نزدیک شهرک میگذرن ، برام تکرار میکنند تا این خوب ملکه ذهنم بشه که : قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود ........
واقعاً زندگی چیز عجیبیه ، وقتی که چند ماه قبل برای خلاص شدن از شر اون حال و هوای لعنتی ، راههای مختلفی رو امتحان کردم و حتی خرج کردن حدود 4 میلیون برای چیزهای مختلف ظرف چند روز ، نتونست حتی حالم رو برای 1 روز عوض کنه ، هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز توی یه شهری چند صد کیلومتری خونم ، با فقط دو دست لباس ساده ، 10- 12 هزار تومن پول و چند تا کتاب بتونم چند ماه رو سر کنم و با وجود هفته ای هفت روز و روزی 11 ساعت کارکردن ، از هر وقت دیگه راضی تر باشم ، اونقدر راحت و آزاد که بخاطر زنگ نزدن به خونه در آستانه عاق والدین شدن هستم .
خلاصه این روزها ، توی دنیایی که بعضیها به خط و شروع و خاتمه معتقدند و بعضی دیگه مثل خدابیامرز جرج اورول ، به دایره و تکرار ، من به مارپیچ و زیگزاگ معتقد شدم ، یه چیزی مثل یه مسیر زیگزاگ که آروم آروم از دامنه یه کوه بالا می ره و برای حفظ هیجانی که برای دیدن اونچه که پشت پیچ بعدی جاده انتظار شما رو میکشه ، فقط کافیه که مراقب پهنای محدود جاده بود .

سید مصطفی موسوی
20/ 4/ 88