Saint Augustinus


راستش الان میخواستم یه پست جدید با کلی نصایح پدرانه و سعدی وار رو بنویسم اما وقتی که صفحه یبلاگ رو باز کردم و آخرین پست رو که به یه جمله از آگوستین مربوط می شد رو دیدم نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم یکم درباره این جناب آگوستین قدیس بنویسم. یه ضرب المثل کامبوجی هست که میگه " پست, پست میاره".
این جناب آگوستین که داستان زندگی خیلی جالبی داره, از اون دسته از شخصیت های مذهبی بزرگ کلیسای کاتولیکه که بین فلاسفه ی محترم هم جایگاه ویژه ای داره. قضیه آشنایی بنده و ایشون بر میگرده به کتابی به اسم " فلسفه برای گاوها" یا یه همچن چیزی که چند سال پیش خوندم و پر بود از دیدگاهها و جملات مشهور تعداد زیادی از فیلسوفهای بزرگ. گرچه من اون کتاب و خیلی سرسری خوندم و ازش گذشتم ( چون اصولاٌ من اهل فلسفه نیستم ) اما میون کسانی مثل: امپروکلس, دموکریت, ارسطو اسپینوزا, جان دیویی و خیلی های دیگه, حرفای این جناب آگوستین بیشتر به دلم نشست ( یعنی بیشترارتباط برقرار کردم) و این چیزهایی هم که نوشتم مربوط به یادداشت هام از اون کتابن.
حالا این قضیه گذشت تا اینکه چند وقت پیش کتابی خوندم از نابغه بزرگ داستان نویسی معاصر, جوستین گاردر نروژی – که نمی دونم چرا تا حالا اینجا درباره اش چیزی ننوشتم و بحث های گاردر شناسی رو به پا نکردم- به اسم " زندگی کوتاه است" . این کتاب که با بقیه ی کارهای این خدای خلاقیت کاملاٌ فرق داره، در واقع ترجمه ی یک نامه ی بسیار قدیمی از زبان لاتینه که فیونا معشوقه سابق آگوستین قدیس( که چندین سال با همم زندگی می کردند و از هم یه پسر کاکل زری هم داشتن ) که بعد از اینکه به اجبار و با دخالت های مادر جناب آگوستین از هم جدا میشن (این همه یه نمونه ی تاریخی از دعوای مادر شوهر و عروس در حدود 1400 سال میلادی ) برای آگوستین می نویسه و با دلایل محکم و منطق ( که از خانوم ها بعیده! ) به نقد تفکر جناب آگوستین بزرگ که دیگه توی اون زمان بعد از توبه ی تاریخیش و نوشتن مجموعه ی ده جلدی اعترافاتش اسقف اعظم و در اوج تعقل و تذهیب نفس بوده می پردازه و به حق هم خیلی جالب جواب آگوستین بزرگ رو می ده. خوندن این کتاب رو مخصوصاٌ به خانم ها ( البته در صورت داشتن جنبه ) توصیه می کنم. و حالا به رسم همیشه تکیه ای از کتاب :
می لرزم و میترسم از اینکه روزی بیاید که مردان کلیسای کاتولیک به قتل عام زنان حکم کنند. اسقف عزیز، چرا باید چنین اتفاقی روی دهد؟ حتماٌ به این دلیل که شما ماهیت روح خودتان را مردود می دانید. و به خاطر چه کسی؟ بله، حتماٌ خواهی گفت به خاطر خدا. همان خدایی که آسمان را بر فراز و زمین را زیر پایمان آفرید. و خنده دار این است که همین خدا زنان را نیز آفرید که شما مردان را به زمین ارزانی دارند.
"اگر خدایی وجود داشته باشد، حتماٌ باید از درگاهش طلب بخشش کنید. شما عشق میان زن و مرد را مردود می دانید. شاید خداوند شما را برای این گناه بزرگتان عفو کند و البته گناه بزرگتر شما این است که این کارها را به نام خدا انجام می دهید.
من حرفهایم را زدم و روحم را نجات دادم. و اکنون اسقف عزیز، اکنون باید جام را سرکشید."
( زندگی کوتاه است- ترجمه مهرداد بازیاری – نشر هرمس)
و این هم چندتا جمله ی دیگه از آگوستین:
تا ایمان نیاوری، نمی فهمی
وجدان و آبرو دو چیز است، وجدان برای خود توست، و ابرو برای همسایه ات
و این یکی که از همه باحال تره :
خدایا کمکم کن به خلوص برسم اما، نه حالا.

ايمان

ايمان اعتقاد به چيزي است كه نمي بينيم
پاداش اين ايمان ديدن چيزي است كه به آن اعتقاد داريم.
آگوستين قديس

اثبات وجود خدا با استفاده از سري ها

اين مطلب رو ازجلد اول كتاب حساب ديفرانسيل و انتگرال سيد موسوي مي نويسم. حداقل هم دوره اي هاي من كه بايد يادشون مونده باشه همون كتابهاي 700- 800 صفحه اي باحال . نمي دونم الان هم كنكوريها همونو مي خونن يا مثل خيلي چيزهاي ديگه توي زندگي ما نسل سوختته اونم منغرض شده. به هر حال براي اين روزها كه اينجور بحث ها بازارشون داغه، بايد خالي از لطف نباشه حداقل از لحاظ نوستالژيك.

به تساوي هاي زير توجه كنيد.
0= 0 + 0+ 0 + 0 + ...
= (1-1)+(1-1)+(1-1)+ ...
= 1-1+1-1+1-1+ ...
حالا اولين 1 رو كنار ميگذاريم و بقيه ي جملات رو به صورت زير دسته بندي مي كنيم :
= 1+(-1+1)+(-1+1)+(-1+1)+...
= 1 + 0+ 0+ 0+...
= 1
گيدو اوباادوس گمان مي كرد كه اين استدلال، اثباتي براي وجود خداست زيرا تصور مي كرد از هيچ، چیزی خلق شده است.

خنده و فراموشي


خوب گرچه ترافيك مشغله ها تواين چند وقت يه كم زياد بود، اما جا براي لحظات كلافگي و دلتنگي هم كم نيومد، اونطور كه بگم: جوانمردا ! جوانمردا ! چنين بي اعتنا مگذر ترا با آذر پاك اهورايي دهم سوگند بدين خواري مبين خاكستر سردم هنوزم آتشي در ژرفناي ژرف دل باقيست اگر اينك سراپا سردي و ويراني و دردم . جوانمردا بيا بنگر! بيا بنگر! به آيين جوانمردان وگرنه همچو همدردان گريبان پاره كن يا چاره كن درد مرا ديگر بدين سردي مرا با خويشتن مگذار ز پا افتاده ام دستم نمي گيرند دريغا! حسرتا! دردا! جوانمردا! جوانمردا !... خوب ديگه بسه! حالا براي خالي نبودن عريضه سعي مي كنم يه كم وارد بحث هاي جدي تر( در واقع الكي تر ) بشم تا غيبتم كمرنگ تر بشه. ازاونجايي كه هميشه در اينجور مواقع ديواري كوتاه تر از سينما يا ادبيات پيدا نميشه چرنديات امروزم رو با ادامه ي بحث كوندرا لوژي - كه قبلاً شروع كرده بودم- ادامه ميدم: قبلاً در مورد كتاب هاي " خنده و فراموشي" و " كلاه كلمنتس" جناب كوندرا نوشته بودم. اما حالا كه هردو شون رو خوندم بايد بگم كه اين دوتا كتاب در واقع يكي هستن و شامل يكسري داستان هاي كوتاه هستند. حالا اينكه چرا يه كتاب بعضي وقت ها ميشه دوتا، بر ميگرده به بي صاحب بودن صنعت نشر مملكت كه مترجمان محترم رو بعد از ترجمه ي بدون مجوز آثار خارجي اونقدر جو مي گيره كه بعضاً خيال مي كنن راستي راستي خودشون كتاب رو نوشتن و براي همين هم هر اسمي كه دوست داشته باشن روش مي گذارن. هردوي اين كتاب ها شامل يكسري داستان هاي كوتا ميشن كه مثل كارهاي بلند تر اين نويسندست يعني به شدت كوندرايي هستند و به نظر من بهترينشون هم همون داستان " كلاه كلمنتس" هست. واقعاً معركه است و اگر از من بپرسيد، من اسمشو ميگذاشتم خلاصه ي ميلان كوندرا در چند صفحه ( فكر كنم حالا ديگه كلكسيون اسمهاي اين داستان تكميل شد). در مقايسه بايد بگم كه " كلاه كلمنتس" احمد مير اعلائي علاوه بر اين كه نسبت به " خنده و فراموشي" پورياوري ، ورژن قديمي تري محسوب ميشه، داستان هاي كمتري داره اما در عوض يك مصاحبه با كوندرا و يه مقاله ي بلند بالا ازاوهم توي اين كتاب چاپ شده كه براي كوندرا لوژيست هاي علاقه مند مي تونه جال باشه. گرچه نميتونم با اطمينان بگم – چون معمولاً موقع مطالعه كتاب چند جاي ديگه هم سرك ميكشم- ولي من توي تيكه هايي از خنده و فراموشي، شخصيت هاي آشنايي ديدم كه شايد بشه گفت اجداد – يا ورژن هاي اوليه ي – شخصيت هاي مشهور داستان هاي بلند اون هستند مثل زن و مرد يكي از داستان هايي كه به طور موازي در بار هستي نقل ميشه. در حال حاضر هم دارم " زندگي جاي ديگر است " رو مي خونم كه البته چون بلند تره تازه اوايلش هستم ولي از همين جاها هم ميشه حدس زد كه الكي نيست كه تو دنيا سرو صدا كرده. به نظر من وجه داستاني كار نسبت به كارهاي ديگه پر رنگ تره ( حداقل دراوايل كتاب). كتاب يه جورايي شبيه فيلم " اميلي" ژان پير ژانه شروع ميشه و از اولش هم با يه طنز خاصي همراهه. خوب ديگه بسه. براي حسن ختام توجهتون رو به قسمت هايي از يكي از قسمت هاي كتاب خنده و فراموشي جلب مي كنم: در آن روز شوم، مرد جوان جين پوشي جلوي پيشخوان نشست. در آن موقع تامينا در كافه تنهاي تنها بود. مرد جوان كوكا سفارش داد و آن را جرعه جرعه نوشيد. به تامينا نگاه كرد، تامينا به جايي در فضا خيره شده بود. مرد ناگهان گفت: تامينا ! اگر قصدش آن بود كه تامينا را تحت تاثير قرار بدهد، موفق نشد. پيدا كردن نام او راه كار نبود. تمام مشتريان آن حول و حوش نام او را مي دانستند. مرد ادامه داد: مي دانم كه غمگيني. اين نيز تاثير مورد نظر را نداشت. مي دانست كه براي فتح يك زن انواع و اقسام راه و روشها وجود داردو يكي از مطمئن ترين آنها استفاده از حزن و دلتنگي زن است. اين شد كه تامينا با توجهي بيش از سابق به مرد نگاه كرد. شروع به گفتگو كردند. آنچه توجه تامينا را به خود جلب كرد و پايبندش كرد، سوالهاي او بود. نه آنچه پرسيد، بلكه اين كه اصلاً هيچ نپرسيد. دير زماني بود كه هيچ كس درباره ي هيچ چيز از او سوالي نكرده بود. اين وضع گويي داشت به ابديت مي كشيد! تنها كسي كه تاكنون واقعاً از او سوالي كرده بود شوهرش بود، آن هم به اين دليل بود كه عشق، خود پرسشي مدام است. در واقع تعريف بهتري براي آن سراغ ندارم. ( اين، يعني اينكه هيچكس ما را بيشتر از پليس دوست ندارد. دوستم هوبل اعتراض خواهد كرد. صد در صد. از آنجا كه هر اوجي حضيضي و هر راسي نقطه ي متناظري دارد، حضيض و نقطه ي متناظر عشق هم چشمهاي جستجوگر پليس است. گاه مردم راس زاويه را با نقطه ي متناظري اشتباه مي گيرند، و تعجب نمي كنم اگر مردم گاه در خفا آرزو كنند كه گهگاه دستگير شوند و به بازجويي كشيده شوند تا به اين وسيله كسي را بيابند كه درباره ي زندگي خودشان با او حرف بزنند. اين منوخيلي ياد صحنه هايي از فيلم "My Blubbery Night" مي اندازه. فيلم فوق العاده اي با بازي جود لاو، راشل وايز، ناتالي پورتمن و...