من و زیور

این شعر رو در واقع آقای نصر آباد از روی اون شعر معروف مرحوم اخوان که میگه: " دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی ..." گفتن.


من و زیور
- که باشد بنده را همخانه و همسر-
نشسته ایم توی خانه زیبای باحالی
و دیگ آش جومان بر سر بار است
و ما را استکانی چای در کار است
غم و رنج و عذاب و غصه در این خانه متروک است
خلاصه، لب مطلب، از قضا، آن سان که می بینی،
حسابی کیفمان کوک است!

اگر زیور به من گوید که: " ملا جان!"
جوابش می دهم با مهربانی: " جان ملاجان!
من از تو نگسلم تا هست جانی در بدن، پیوند
به جان هشت سر فرزندمان سوگند...!"

بیا نزدیک ملاجان!
زپشت پنجره بنگر خیابان را
بفرما کیست این مردی که می آید؟
- کدامین مرد زیور جان؟!
همان مردی که شاد و خرم و مسرور
برامان دست می جنباند از آن دور ...!
- بلی می بینمش، اما نمی دانم که نامش چیست.
گمان دارم که او بی توش مردی، راه گم کرده ست
و شاید باد دیشب جانب این سمتش آورده ست !
- ببین ملا! عجب خوشحال و شنگول است !
و خورجینش از این جایی که می بینم پر از پول است
گمانم بخت گم گردیده ی ما باشد این موجود فرخ فال
به قول یقنعلی بقال:
"برآمد عاقبت خورشید اقبال از پس دیفال"

- عیال نازنینم، اندکی خاموش
همای بخت و اقبال تو، دارد می تکاند پاچه هایش را !
و دارد می نماید سینه اش را صاف
بیا بشنو، ببین دارد چه می گوید:
- هلا، ای شهروندانی که بی تزویر و بی ترفند
شکفته روی لب هاتان زشادی، غنچه لبخند
منم، من، شهرداریمرد گلدانمند
منم مرد عوارض گیر خودیاری ستاننده
منم، من، خانه های بی مجوز را ، بنا، از بیخ و بن کنده!
منم بیچارگان را درد بی درمان!
منم چونین ... ، منم چونان !


دو روزی رفته از آن روز ...

من و زیور
نشسته ایم ، زیر سایه کاج کهنسالی !
و آنک بچه هامان نیز
به بازی، داخل ویرانه های خانه مشغولند
و من قدری بداحوالم
دلم آن سان که می بینی، دچار رنج و بی صبریست
و چشمانم، کمی تا قسمتی ابریست!
دگر زیور نمی گوید که : " ملا جان!"
و من دیگر نمی گویم: " بفرما، جان ملا جان!"
چرا؟ چون خانه مان یاذآور ویرانه های آتن و بلخ است
و ما اوقاتمان تلخ است!


ابوالفضل زرویی نصرآباد