گفتگو با سایه

و اما اواخر هفته توی کتابخونه ی دانشکده ی فنی نشسته بودیم که بعد از اینکه کار روی مقاله ی پروفسور المان مرزی یعنی جناب امین خان کمالی تموم شد با نوید خان علاف الممالک رفتیم بیرون کتابخونه که یه حال و هوایی عوض کنیم. جلوی در فنی متوجه تعدادی جوان بالای هفتاد سال شدیم که به طور مشکوکی توی سالن دانشکده می پلکیدن. دروغ چرا! تا مرگ یک، دو، سه ، چهار ( پرویز فنی زاده- دایی جان ناپلئون ) – رفرنس دادن که میگن اینه ها،قابل توجه آقا مهرداد نعیمی- اول جهت فضولی و سرو گوش آب دادن به جمع این مهندسین بالای 70 سال نزدیک شدیم اما بعدش هم که فهمیدیم اینها اعضای کانون فارغ التحصیلان دانشکده ی فنی هستن، پذیرایی و مخصوصاً اون شیرینیهای تازه (که فکر کنم نوید 10 – 15 تاشون رو خورد) باعث شد تا مابیشتر به موضوع جلسه و گردهمایی این مهندسین باحال علاقمند بشیم. خلاصه کاشف به عمل اومد که قراره بعد از پذیرایی فیلمی به عنوان " گفتگو با سایه" از خسرو سینایی نمایش داده بشه و ما هم دیدیم که بعد از یک روز پر کار کاری که هیچ کار مفیدی هم نکردیم، دیدن یک فیلم می چسبه، از خدا خواسته رفتیم جلوتر از بقیه نشستیم تو سالن.
فیلم در واقع یه مستند داستانی در مورد زندگی صادق هدایت و بطور ویژه "بوف کور" اون مرحوم بود.
از اونجایی که اصولاً بنده یکم گیر تشریف دارم، وقتی روی یه نویسنده یا شاعر بخصوص زوم می کنم تا همه کارها و چند تا کتاب در مورد زندگی و افکار اون طرف نخونم و کاملاً با طرز تفکرطرف آشنا نشم و ته توی ماجرا رو در نیارم، ول کن معامله نیستم. خواندن 5 کتاب در مورد زنگی سهراب که خودش کلاً دوتا کتاب داره یا یازده کتاب میلان کوندرا و... از جمله ی این مواردند، اما در مورد هدایت که یه دوره ای - فکر کنم حدود یک سال و نیم پیش – تمام کتاب هاش رو خوندم و بعد هم حتی یه روز به پاس بزرگداشت جایگاه این مرد، به یادش یه قهوه ای هم توی کافه نادری نوش جان کردم، ولی هیچ وقت بیشتر از این به شخصیت این مرد نزدیک نشده بودم تا اینکه این فیلم چیزهای خیلی زیادی از زندگی این مرد حساس و تنها برام روشن کرد مثل وجود ترز توی زندگی هدایت ( که همیشه خودم دنبالش می گشتم)، علاقه ی هدایت به سینما و تأثیر پذیرفتنش از سینما و فرهنگ بودایی. دونستن محل کافه پرنده ی آبی و نهر سورن و شهر مردگان هم چونکه قبلاً بارها و بارها از کنارشون رد شده بودم برام بسیار جالب بود.
از اونجایی که فیلم بر اساس یک تحقیق که در مورد هدایت انجام شده بود، شکل گرفته بود، از لحاظ دقت و مطالب بسیار قوی و غنی بود و این خودش توی فیلم نامه های آبکی این روزهای سینمای ایران نوبریست.فیلم اطلاعات خوبی در مورد زندگی خصوصی و روحیات هدایت در اختیار مخاطب می گذاشت و بعد از مشخص کردن شرایطی که هدایت در اون قرار داشت به نقد دیدگاههای اون می پرداخت و در آخر هم به صورت دقیقی به واکاوی داستان بوف کور پرداخته و به جستجوی نشانه هایی از تأثیرات تجارب و زندگی شخصی هدایت بر داستان می پرداخت. در بین مستند های بیوگرافیکی که تا به حال دیده بودم این فیلم با توجه به ارئه ی یک بررسی همه جانبه، بیطرفانه و منطقی ازقدرت خوبی برخوردار بود و می تونست نمونه ی یه فیلم مستند قوی باشه. اما نمی دونم که چرا جناب سینایی اصرار داشتن که یه فیلم داستانی بسازن. به نظر من توی این فیلم اونقدر به وجه ی مستند فیلم پرداخته شده بود که باعث شده بود که تا حدودی به وجه داستانی فیلم لطمه بخوره. قالب کلی داستان فیلم از همشهری کین اورسن ولز گرفته شده بود و سعی سه محقق ( یک استاد ادبیات، یک منتقد فیلم و یک باستان شناس) رو در پیدا کردن رمز جمله ای که در یک جلسه ی احضار روح شنیده بودند نشان می داد. البته همون طوری هم که در فیلم و از زبان خود صداق هدایت در مورد تقلید گفته می شه ( بیان عقاید جدید با استفاده از قالب هایی که از قبل وجود دارند)، این موضوع فی النفسه ایرادی نداره اما به نظر من در پرداختن وجه داستانی فیلم می شد بیشتر کار کرد. دیالوگ ها بیشتر شبیه متن یه نقد ادبی شده بود که فقط برای اینکه به شکل یک گفتگو در بیان، بین شخصیتهای فیلم تقسیم شده بودند. از طرف دیگه بازی ها به خصوص بازی شخصیت استاد ادبیات بسیار مصنوعی، اغراق شد و شعاری از آب در اومده بودند. خیلی از سکانس ها شبیه سخنرانی های ادبی و اجرای نمایشنامه های رادیویی شده بود. در کل حرفی که توی کار زده می شد یک سرو گردن از طرز گفتن اون حرف بالا تر بود. پایان فیلم هم به نظر من خیلی خوب از آب در اومده بود و جناب سینایی استادی و تجربه خودشون رو توی سکانس های آخری نشون داده بودند.
از گپ صمیمانه ی بعد از نمایش فیلم با آقای سینایی (که نمی دونم چرا همیشه شخصیت و استایلش منو یاد حامد خان خانجانی می اندازه ) بسیار لذت بردم و در مورد اون بغض و حلقه ی اشک توی چشم های این مرد هنرمند و حساس در هنگام تقدیر و تشویق حاضرین هم که نمی دونم چی باید گفت که غربت و مظلومیت هنرمندها این روزها قلب آدم رو به درد میاره...
آقای سینایی عزیر من هم با شما موافقم! و فکر می کنم که اگر هدایت آن روز ترز را در پاریس پیدا می کرد، حداقل یک روز دیرتر شیر گاز را باز می گذاشت.....