من مي خواهم بيشتر آفتاب ببينم

مي خواهم برف را باران را ، بهاران را بفهمم

نگاه كن هواي دود گرفته شهر نفس راحت را از ما گرفته است

دلم براي فضاي نا پيداي مه لك زده است

مه، مهرباني مبهمي است تا خود را تنها تصور كنيم

تنهايي راز بزرگي است

در تنهايي بي تعارف ميهمان دلمان خواهيم بود

اينجا همه با آسمان حرف نمي زنند

اينجا زير نور نئون آسمان پيدا نيست

مردم براي بازگشايي دلشان به كافه مي آيند

آنان به لحظه هاي بعد از اكنون

به عبث اميدوارند

آنها هنوز بهانه هاي روشن دل را نشناخته اند و در

نيمكره تاريك دل آرميده اند و فكر مي كنند تما م دل

خوشحالي پس از پيدا كردن يك جنس با قيمت نازل

در بازار سياه است