شکل زندگی

 پس هی این ور و اون ور رفتن نتنها نتیجه ای نداره، بلکه بدتر آدمو سر گردون میکنه.  اول باید مسیر و پیدا کرد بعد راه افتاد. با فکر کردن به چیزای ساده ای مثل اینکه اصلاً این زندگی کوفتی چه شکلیه؟ مربعه، دایرست، لوزیه یا یه خط یا یه نقطه.
اینجوری نیگا نکن، بحث جدیه. نکته، واقعاً نکته ی مهمیه. مثلاً چون خیلی ها تصورشون از شکل زندگی همون دایره است، دائم دور خودشون می چرخن. اینا همون گروه چهارم توی اون شعره ان که قراره در جهل مرکب ابد الدهر بمانند.
بعضیا تصورشون از زندگی مثل مغزشون، نقطه ایه. یعنی فکر می کنن که اینجا یه نقطه ای مثل نوک یه قله وجود داره که باید به هر قیمتی که شده فتحش کنن. بر تفکر این دسته دوتا اشکال عمده وارده. اول اینکه اینا که فکر می کنن همه ی زندگی فقط همون یه نقطه است، دیگه فکر نمیکنن یه نقطه واسه همه جا نداره پس طبیعتاً یه عده ی اکثریتی مجبورن بیرون نقطه واستن که احتمالاً از نظر همین قشر نقطه ای، علاف و بیمصرف بحساب آورده میشن و با وجود این همه چیز بیمصرف توی دنیا، فلسفه زندگی و خلقت کلاً زیر سوال میره و به پوچی میرسه.
دوماً دیگه فکر نمی کنن که هم رسیدن به یه نقطه که از باقی شکل ها کوچیک تر و ریز تره سخت تره و هم اینکه وقتی توی حرکتشون به سمت مقصد، تمام حواسشون و می زارن روی اون نقطه، دیگه باقی منظره های توی مسیر رو از دست می دن.
به نظر خودِ من تصور یه شکل خطی برای زندگی می تونه صحیح تر باشه. یعنی اون وقت دیگه زندگی کلاً میشه یه مسیر. گرچه همه ی خط ها هم بالخره سر و ته دارن، اما در نگاه اول بیشتر این خطِ که دیده میشه، نه ابتدا یا انتهای اون. تازه اینجوری زندگی می تونه به شکل انواع خط های صاف و شکسته و منحنی هم وجود داشته باشه. اصلاً فکر می کنم شکل درست هم همین باشه چون تو خیلی از جاهای دیگه هم هست. مثلاً توی ادبیات. تا حالا دقت کردید که لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت یا همین شازده کوچولو خطی اند؟ خط هایی که از دو نقطه ی ابتدایی و انتهایی مهم ترن. نقطه ی انتهایی این خطها خیلی برجسته و مشخص نیست. اگه این خط ها بر خلاف خیلی از خط های بی سر دیگه، تا ته زندگی این دنیا موندگار شدن، بخاطر خودِ خطِ، نه اول و آخرش. اصلاً شما بگین، رنگِ طلایی گندم زار چه شکلی؟ خطِ یا یه نقطه؟ محدود به زمانِ و فانی یا ابدی و جاری در زمان؟