اختراع زن مدرن ایرانی

"تاریخچه ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود ( یعنی اسب هایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. ( اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد  ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد".

متن بالا رو از کتاب " همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها" نوشته رضا قاسمی نقل کردم که البته  یک رمان و اون هم از اون رمان های سطح بالاست نه یک کتاب جامعه شناسی. این کتاب از نمونه های موفق ادبیات داستانی دهه هشتاده و فضای عجیبی داره با نیم نگاهی به مسائل اجتماعی - سیاسی.
اول می خواستم بگم که آدمای امروزی مبتلا به این تناقض ها هستند ولی وقتی که یکم دقیق تر نگاه می کنی می بینی که این تناقض ها همیشه در تاریخ زندگی بشر وجود داشته، فقط نوع اونه که متفاوت بوده و با مد روز تغییر کرده. واقعاً بشر چه موجود ضعیفیه. این روزا تعداد کسایی که سردرگمند و به دنبال پز روشنفکرانه و روش جدید و جذابی برای زندگی، دست به ابداعات و اکتشافات جدیدی می زنن و بدون شناخت ماهیت و فلسفه مسلک های مختلف، بیشتر دنبال پیوند زدن و اصلاح مکتب ها و مسلک های مختلفند. هیچ کس وقت نداره و همه عجله دارن، به کجا می خوان برسن، من نمی دونم.  چقدر زیاد شدن جونهایی که خودشون رو مذهبی می دونن ولی در مواردی مقتضی هر گونه آزادی رو برای دست زدن به هر عملی، حق خودشون می دونن. یا چقدر زیاد شدن بچه سوسولهایی که دنبال گره زدن فلسفه و عرفانند اونهم با ادا و اصول های من در آوردی پر از خالی. چی میشه که یه روز همه میشن کشته مرده ی سهراب و عاشق سینه چاک اشعار اون مرحوم و یه روز دیگه کسایی که اگه یه شاعر تو خیابون ببینن کهیر می زنن، راه به راه شعر مولانا بلقور می کنن و تریپ عرفان و رومی و این حرفا. واقعاً مگه نمیشه با بعضی از شعرهای سهراب تا یه جاهایی بالا رفت؟ اصلاً مگه دانشگاهه که حالا چون شعرهای یکی رو یه بار خوندیم، این شاعر دیگه پاس شده و چیزی نداره، بنابراین می تونیم تا ابد پرونده این شاعر و ببندیم و بریم سراغ بعدی، که البته در این مورد همه اونی که کلاس داشته باشه و مد باشه هم از اولویت برخورداره. کلاً همه چیز ظاهری شده و ما داریم در عصر تظاهر زندگی می کنیم، عصر " عرفان لایت با طعم نعناء" و فکر نمی کنم هیچ کدوم از این آدمایی که اینقدر براشون مهمه که دیگران اونها رو آدمهای فیلسوف مسلکی بدونن، بدونن که: " فلسفه یعنی رنج و خیلی هنر نیست که بگی رنجورم...."    (خدا بیامرزدش).