دیروز توی دفترم نوشتم: نقاشی کردن یادت نره. پارسال هم دقیقاً همین کارو کردم. دو سه ساله که عیدا توی لیست کارهایی که باید سال جدید انجام بدم، اینو می نویسم ولی باز کاری انجام نمی دم. دلم برای نقاشی کردن، برای اون حال و هوا، بوی رنگ و صدای ضبط صوت قدیمی تنگ شده.
اصلاً مگه به یادِ. بعضی کارها دست خود آدم نیست. شدن و نشدنشون رو میگم. یعنی ممکنه که گیچ بمونی که چرا حالا که همه چیز در ظاهر محیاست، پس چر...ا بازم نمیشه و بازم نفهمی. شاید این بخاطر این باشه که حواست نیست به چیزایی که باید باشن و نیستن.
امسال درست ده ساله که دستم به دست قلم مو نخوره. ده ساله که من و رنگ و شعر و آواز کنار هم جمع نشده ایم. آخرین بار سر همون تابلویی بود که برای تو کشیدم. همون سبد گل ریخته رو شبِ بوم. همونی رو میگم که ده ساله روی دیوار پذیرایی خونه ما می بینی و هنوز نمی دونی این همون تابلویی که برای تو کشیدم و هیچ وقت بهت ندادم. شاید از ترس اینکه همین یادت رو هم گم کنم.
مه لقا جان، مه لقا خاتون، کی میشه دوباره بیایی و بهانه ی ضیافت رنگ و شعر من بشی...