خدای حرف گوش کُن

غروب پنجشنبه بود. روز شلوغی توی کارگاه داشتم و عصر توی دانشگاه با استادم حرفم شده بود. تا حالا سابقه نداشت که اینطوری از کوره در برم و قاطی کنم. این روزا تحملم خیلی کم شده. حالا با اینکه خیلی خسته بودم ولی هیچ دلم نمی خواست برم خونه، سکوت خونه حالمو بدتر می کرد. دلم بدجوری گرفته بود.اصلاً نفهمیدم چطور شد که سر از تئاتر شهر در آوردم و بلیط نمایشی رو که تقریباً شروع شده بود و گرفتم. توی سالن تنها تماشاچی ردیف آخر بودم. انگار یه جوری از باقی جماعت توی سالن طرد شده بودم. عین جزامیا، یه گوشه، تک و تنها.
صندلی های خالی ردیف آخرِ سالن اصلی که طولانی ترین ردیفه، یه جور حس غربت و تنهایی رو القا می کرد که باعث شد یه لحظه حسی بهم دست بده و یه جوری که خودم هم نفهمم بگم: آخه اوستا اینه رسمش؟
سالن تاریک شد و نمایش شروع شد. هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که یه آقایی با یه آرامش و وقار خاصی اومد و درست نشست کنارم. انگار دلش برام سوخته باشه.
برگشتم و نگاهش کردم، عزت ا... انتظامی بود و صندلی رو پر کرده بود که هنوز به خالی بودنش عادت نکرده بودم.
اون روز و توی اون لحظه نگفتم که ای کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم. چون اون روز و توی اون لحظه تنها چیزی که می خواستم این بود که چند ساعتی با کسی که دوستش داشتم تئاتر ببینم.
نشستن کنار استاد و خانمی که همراهشون بود باعث شد که در انتهای اجرا وقتیکه هادی مرزبان کارش رو به عزت سینمای ایران تقدیم کرد، نا خواسته شریک تشویق و توجه جماعتی بشم که تا اون لحظه فقط پشتشون به طرف من بود. اونوقت بود که به خدای ساده و کم توقع خودم گفتم:
آری
نماز و روزه نفریبد
اهورای مرا لیکن
من برای خود
خدایِ زیرکِ بی ادعایِ دیگری دارم...


مصطفی موسوی