بودن


و تو انگار کن که هرگز نبوده‌ای

و من هرگز به نبودن تو

بودن را

چنين حقير نينگاشته‌ام ...

با سرانگشت

لب‌هام را ببوس

بگذار بين پرستش و عشقبازی

آونگ شوم

در خاطره‌ی بشر

چون زنگ کليسا

در بلندای هستی


من به گريه التماس می‌‌کنم

يا گريه به من؟


و تو انگار کن از آغاز بوده‌ای

مثل خدا

و مرا آفريده‌ای

مثل نگاهت

يا خنده‌هات ...


قیصرامین پور