تا به کی باید رفت...
گویی آدمی را گریزی نیست از این ماندن ها و رفتن ها. از کدامین گناه نخستین و کدامین سیب چیده شده بود که سرنوشت این مخلوق سرگردان با هجرت درآمیخت نمی دانم. اما حالا قرن هاست که در حسرت لحظه ایی از آن آرامش گم شده آواره ی ناکجا آبادهاییم.
بدرود تهران
شهر دودگرفته ی من
شهر پرسه ها و عاشقانه ها
شهر آدم های غریبه و کوچه های آشنا
گره زده ام تمام خاطرات تلخ و شیرین تنهاییم را به چنارهای سبز خیابان های سنگ صبورت.
و این آخرین شبگردی منِ همیشه پیادهم
حلال کوچه های بن بست و پنجره های همیشه بسته ات،
به حرمت نان و نمک سی ساله مان.
مادربزگها چه درست حکایت می کردند قصه های کودکیمان را:
همیشه یکی بود و
یکی نبود...
یا حق
مصطفی موسوی
تهران
گویی آدمی را گریزی نیست از این ماندن ها و رفتن ها. از کدامین گناه نخستین و کدامین سیب چیده شده بود که سرنوشت این مخلوق سرگردان با هجرت درآمیخت نمی دانم. اما حالا قرن هاست که در حسرت لحظه ایی از آن آرامش گم شده آواره ی ناکجا آبادهاییم.
بدرود تهران
شهر دودگرفته ی من
شهر پرسه ها و عاشقانه ها
شهر آدم های غریبه و کوچه های آشنا
گره زده ام تمام خاطرات تلخ و شیرین تنهاییم را به چنارهای سبز خیابان های سنگ صبورت.
و این آخرین شبگردی منِ همیشه پیادهم
حلال کوچه های بن بست و پنجره های همیشه بسته ات،
به حرمت نان و نمک سی ساله مان.
مادربزگها چه درست حکایت می کردند قصه های کودکیمان را:
همیشه یکی بود و
یکی نبود...
یا حق
مصطفی موسوی
تهران