بارها متولد شدم
بارها مُردم
و فقط یک روز آن به رسم قانون و سُنت
در تولد نگارم ثبت شد ...
دنیا نشین نبودم و نیستم
از سر کنجکاوی
پا به روزگار این دنیای دروغ گذاشتم
و غربت نشین شدم ! ...
همیشه خیال مردن با من بود
و چیزی نخواستم
جز چادری سفید و گل دار که بپوشاند پیکرم را
و چند شاخه شعمدانی که شاید روزی
بروید بر قبرم
از قلبم...
برای همین است که هنوز
پُر از سوال و سکوت
پُر از رنج و زخم و درد غریبی
چشم در چشم این زندگی بی شرم
ایستاده ام ...
به رسم ادب
و یا شاید،
به رسم عادت ...
این بیست و نهمین زمستان سرد من بود
بر این زمین مفلوک
تولدم ...
مبارک ! ...
دی ماه یک هزار و سیصد و نود
کوچه های سلطنت آباد (پاسداران)