خاك غريب
وبلاگ بدون کامنت اختلاط های یک رهگذر
از اين تنهايی هزارساله
خستهام
از بس تنهايی غذا خوردهام
تا لقمهای نان به دهن میگذارم
باران شروع میشود
و من چتر ندارم
تو را دارم....
میدانی؟
میدانی چرا بند نمیآيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده।
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی