نامه ای عاشقانه از تیمارستان

باید قبلاً هم از ریچارد براتیگان خل و چل نوشته باشم، به هر حال من از این کتاب جدیدش ( البته منظور جدید منتشر شده است) بیشتر خوشم اومد. کتاب "نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی" یک مجموعه داستان کوتاهِ که مهدی نوید ترجمه کرده و پائیز امسال منتشر شده. زبان این کتاب از نظر من خیلی تصویری و موجز اومد و تیکه هایی از اون مثل فیلم نامه شده و با تخیل صحنه، تصوی،ر معنی شگفت آوری میگیره. چندین ساعت می شد که زور می زدم بخولبم، اما بی نتیجه بود و همین طور غلت می زدم. داشتم داغون می شدم. چشم هام رو تا جایی که می تونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن. پنجاه هزارتایی از اون حرومزاده ها رو شمرده بودم که یک هو اون ها شروع کردن به شمردنِ من. بی خیالِ گوسفند شمردن شدم. حوالی سه صبح بود که روح ِ برادرم، جیک، رو دیدم. دراز کشیده بودم و توی این فکر بودم که یعنی تا حالا شده یه آدم ِ باهوش زن ها رو به جای گوسفند بشماره، که یک هو روح ِ جیک رو دیدم. شش سالی می شد که جیک مرده بود. خیلی از دیدنش تعجب کردم. ظاهرِ جیک مثل آدم های معمولی بود. فقط نورانی بود و می تونستم اون طرف ِ بدنش رو هم ببینم. جیک روی تخت نشست و گفت:" تیپت حرف نداره. معرکه ست." گفتم:" تو هم به نظر سر حال می آی. فقط از این ورت اون ورت معلومه." گفت:" وقتی می میری این طوری میشه." مدتی روی تخت نشستیم و از همه چیز حرف زدیم. هر دو مون خیلی حرف داشتیم برای هم. بعد بلند شدیم، رفتیم توی آشپزخونه و دو قوطی آبجو از یخچال برداشتیم. مدتی هم اون جا نشستیم و نوشیدیم و حرف زدیم. از دیدن جیک واقعاً خوشحال بودم. آدم وقتی واقعاً قدر بقیه رو می دونه که یه چند سالی از مرگشون بگذره.