سلام
مه لقا جان؟؟؟
مه لقا خاتون؟؟؟ خوبید؟؟؟ هنوز دلخورید از ما؟؟؟
دلگیر
نباشید ای مه لقای جهان، که ما خود دلگیرترینیم عالمیم این ایام. چاره ی دیگری
نبود جز رخت سفر بستن و دل کندن. پیش خود گفتیم شاید بی خداحافظی آسان تر شود آغاز
این فراق و دست کم این کلام جدایی افکن برداشته شود از فاصله ی میانمان و کوتاه تر
شود این فاصله، حتی به قاعده ی یک کلام.
اصلاً
اگر اسدا.. خان پدرتان، پایش را توی یک کفش نمی کرد که ما دختر به یک لا قبا و
مجنون الحال نمی دهیم، ما که پایمان را از شاه عبدالعزیم فراتر نگذاشته بودیم، پی آدم
شدن و درس فن راه فرنگستان در پیش نمی گرفتیم. اما دلتنگ نباشید که انشاءا.. این
فراغ فرنگ خیال آخرست و اجل آن هم سر می رسد روزی.
و خیالتان هم راحت. ما که می آمدیم، چشم و دلمان
را تهران گذاشتیم پیش شما و میان این همه سرخ آب و سفید آبِ دخترکان فرنگیِ مو
طلایی که دیگر نه، مو بنفش و سرخ آبی وسبز و صورتی...، هنوز دلمان گیر خط و خال
شماست. بخدا...
اصلاً نکند باز آن جعفر قلی لات پدر سوخته یا آن
هوتن میرزای سبک مغز نادان، چشم ما را دور دیده باشند و به ساحت مقدس شما جسارت
کرده باشند؟ خدا می داند که اگر تهران بودیم می دانستیم با ایشان چکار کنیم. گرچه
حالا در فرنگستان حسابی متجدد شده ایم، اما باز اینگونه امور نگوشیشن بردار نیستند
و زبان خودشان را می طلبند که همان کف گَرگیست و اَردنگی.
نامه ام را هم مثل همه ی وعده ها و دیدارهای
پنهانیمان که از ترس اسدا... خان و فروغ الزمان والده ی مکرمتان و اخوی گرامیتان
ناصر خان و طلعت خانوم زن همسایه و اکبر آقای پاسبان و عبدی بقال و گشت نظمیه و
لنگه دمپایی مادر جان ... همیشه کوتاه بود بقاعده ی این بخت ما، کوتاه می نویسم تا
سبک تر شود این کاغذ و زودتر برسد به دستانتان.
اینجا ما هر دممان را با خیال شما شریک شده ایم.
هر روز به وقت تناول طعام، سهم شما، یک سیب سرخ با خود می آوریم خانه، به یاد سرخی
آن لب ها. تا شاید روزی این خیال لطیف از لابلای این سلول های خاکستری بیرون بیاید
و رنگ زندگی بخود بگیرد.
این بودن چه حقير است به نبودن شما. این روزها
خیالمان دیوانه شده، زودتر از خودمان شما را می بیند. چشمهایم را که میبندم،
اینجایید، همین روبروی من، به ساکتی خدا نشستهاید.
ای عطر خاطره ات نفس، زودتر بیا، زودتر ببار بر
این کویر تشنه. بیا، تا دیر تر نرسیده بیا، این ساعت هم پایانی
دارد، بیا حتی عاشقی هم نکنیم، بیا بیداری هامان را با هم بمانیم ، خسته ام از این
همه خود را بی تو به خواب زدن. این وجود چنان پُر شده از تو، که از این اردیبهشت تا
خود بهشت، از زمین تا گنبد کبود، به شوق لبخندت، نامه های عاشقانه می نویسد.
مه لقا جان، مه لقا خاتون، خاتون دو عالم، بیا،
حتی اگر به خواب هم شده، بیا و هم سفره ی این دل پائیزی شو. بیا پیش از آنکه این
سیب ها پر کنند تمام فضای خانه را، حوای من. زودتر بیا، ما دلمان... دلمان....
دل... آه دوباره این صدای ویرانگر!
ای کاش
ساعت ها نبودند تا هر روز بیادمان بیاورند این بیداری دردناک را و بیرحمانه به خاک
و خون بکشند رویاهایمان را...
مصطفی موسوی
پائیز 91